شعر كلاسيك«راحمه شهرياري»

چاپ تاریخ انتشار:

 

شعر اول

    شانه هایت که می­خورد به تنم         مثل البرز می­شود بدنم

تو همانی که غصه می­لرزد           برسد تا به گرد پیرهنم

 

تو همانی که وعده می­دادم         به خودم ای رسول مهرآور

جبرئیلانه عشق آوردی             آیه­ای جز تو نیست محکم­تر

 

شأن تو شأ... هیس یک راز است     از حروف مقطعه شاید

درک انسان هنوز پایین است           تو بگو از نباید و باید

 

عشقِ من آسمانی اصلا نیست     گرچه گاهی نگاهِ او آبی است

آسمان! آبی­ات چه مصنوعیست!   تازه فهمیده­ام که قلّابی است

 

آبی از رنگ­های محبوب است       ناخودآگاه می­روی سمتش

مثل این بیت­های شوریده         که به پرواز می­کشد ربطش

 

از کجا آمدم؟ کجا رفتم؟           شعر یعنی همین پریشانی

در زمین عش می­کنم اما         دلخوشم به نگاهم عرفانی

 

شعر دوم

 

من دغدغه براي سرودن نداشتم

تا اينكه درد از چپ و از راست قدكشيد

من غرق در خودم شدم و مشكلات من

نم­نم ميان من و خداوند سد كشيد

 

لاغر شدم عجيب در اين سيرِ دردها

رنگم پريد و جاي نفس­هام تنگ بود

بي­ظرفيت­تر از خودم اصلا نديده­ام

بي شك ميان من و خداوند جنگ بود

 

نقل جهادِ اكبر و اصغر كليشه­اي است

اين بار كفر اصغر و اكبر، خداي من!

در بيتِ چندم؟ آه! حواسم نبود، واي!

پيچيده توي مغز خودم هاي­هاي من

 

من شانه­هام دردگرفته­است عزيزِمن

از اين رسالتي كه رسيده­است خسته­ام

نزديك­تر ازين به من اصلا نشو، نيا!

بپّا گلم! عجيب دل من شكسته است

 

بپّا گلم كه زهر غم از شعر مي­چكد

چسبيده بيت بيت به زالوي دردها

خون مي­خورد عجيب كه پالوده­ام كند

خوش بوست مشكِ غمزده آهوي دردها

 

اين روزها به چشم خودم گول مي­زنم

شك مي­كنم به حال و هواي خودم هنوز

هي گيج مي­خورد سرم هي چرخ مي­خورم

يك دست گيرِ شب شده، يك دست، گيرِ روز

 

دستي بكش به روي سرم تا كه حس كنم

آنقدر هم تكيده و تنها نمانده­ام

زيباي من! نگاه كن و رد نشو! ببين

تا حس كنم كه در غم خود جا نمانده­ام