شعر كلاسيك «ابولفضل صمدي»

چاپ تاریخ انتشار:

ابوالفضل صمدي متولد 1360از شاعران اهل خمين مي‌باشد از او دو مجموعه شعر با عنوان “خيابان حصار“ و“شطرنج درشام آخر” منتشر شده است .

 

ناگهان برخیز! دیگر زجر عالم با من است
شانه ام ویران و کوهستانی از غم با من است


"تو خودت را و جهان کوچکت را دیده ای
من چه گویم رنج فرزندان آدم با من است"


نام زیبای شما در چنگ ما پژمرده شد
دارم از این درد می میرم که هر دم بامن است


برده داران مست تاج و تخت می تازند سخت
زیر این شلاق باران قامتی خم بامن است


" اندکی طاقت بیاور نزد خورشیدم هنوز
عاقبت می آیم و عیسی بن مریم بامن است"


این تو و این خیل سربازان جان بر کف..." دریغ
عده ای بسیار بر من، عده ای کم با من است"


یاس بر من چیره شد تا ماه را منکر شدم
شرم انکار شما تا عمر دارم با من است


"اسب را زین کرده ام امروز و فردا می رسم
وآن سلیمانی نگین سبز خاتم با من است"


من تو را گم کرده ام در گیرو دار گرگ و میش
" این نشانم؛ بیرق سرخ محرم با من است


می شکافم کوه را، دیوار اقیانوس را
هر که راهم را ببندد مشت محکم با من است"


همچنان تردید می کردم که دستم را گرفت
گفت: نزدیک است، می آیم، خدا هم با من است

 

چاک چاک ازبس که خنجر خورده از یاران تنم
پا به پای ابر می گرید به حالم دشمنم


پوستم یا استخوانم؟ از چه خلقم کرده اند
هر چه هستم آدمیزادم ، نه کوه آهنم


شخم دارد می خورد روح من از چنگال درد
من به جرم مرد بودن بسته بر گاوآهنم


هفت دریا عاجزند از آنکه خاموشم کنند
قصد خاکستر شدن هرگز ندارد خرمنم


خشم گاهی دشنه دستم می دهد تا بگسلم
رگ به رگ از خویشتن اما مگر دل می کنم


تشنه ی عشقم کجایی ای شراب آلوده ماه
ساغر من! هر چه بادا باد تر کن دامنم


دیگر از رسوا شدن ترسی ندارم سال­هاست
لکه‌های ننگ جاخوش کرده بر پیراهنم


زیر دست تو ترک برداشتم، ترکم مکن
ضربه‌ای دیگر بزن بگذار در هم بشکنم


پاره پاره پیکرم را وصله کن بر قامتش
حاضرم از هم بپاشم   جای خاک میهنم


از بهشت چشم هایت بس که طردم کرده ای
گاه می‌پندارم آدم  نیستم  اهریمنم



تو چه می‌دانی چه می‌گویم، چه دارم می‌کشم
بی خبر از حال من آنجا تویی اینجا منم