یک
با کمان و با مشعل در پیام نگهبان ها
میدوم که بُگريزم از حصارِ زندان ها
در کمين، کمانداران روی بام می چرخند
سايه ی مرا با تير می زنند پيکان ها
گاه می روم بالا سايه وار از بامی
گاه می شوم پنهان در سکوتِ دالان ها
گاه می پرم پايين از فرازِ ديواری
گاه می زنم بيرون از کمينِ پنهان ها
تا که راه بگشايند دنده دنده تا قلبم
ترسها بر افکارم می کشند سوهان ها
□□□
دود میرود بالا مثل دزدی از ديوار
با فراريان آتش میدود به ايوان ها
هر سری جدا از تن از طنابی آويزان
هر تنی جدا از سر بر صليب شيطان ها
با صدايي از هر سو ميدوم به ديگر سو
مثل بچّه ای ترسو از خروشِ حيوان ها
می دوم به هرجايي چون کشيشِ رسوايي
مانده در کليسايی از هجوم عصيان ها
آه اگر به زندانها مخفيانه برگردم
تا شبانه بُگشايم بند از گروگان ها
آه اگر بيابان ها بر سرم سپر ميشد
تا به تاخت میرفتم زيرِ تير باران ها
می شود به خونخواهی خرد و خسته برخيزم
خشم اگر بروياند دشنه جای دندان ها
□□□
شب، سکوت، تاريکي، شهر، خانه ها، زندان
دار ها و تيرکها، بند ها و دالان ها
پشت ميلهها مردی با دهانِ کف کرده
سر به سنگ می کوبد موج موج هذيان ها
دو
تلویزيون؛ كه داشت روباهی می جويد استخوانِ پايش را
ناگهان خون به دوربين پاشيد... و سياهي گرفت جايش را
برق رفته ست، شمع روشن کن نذر کن مرده باشد آن روباه
زجر از اين بيشتر؟ كه صدها چشم دوره كردند انزوايش را
نکند اين سياهی از شب نيست همه جا ردّ پای روباه است
شمع از زير صورتت که گذشت ديدم آن لحظه چشمهايش را
استخوان در گلوی من مانده ست و تو خود را در انزوا خوردی
عشق، تعليقِ دام و روباه است خوب بازی کن اين نمايش را
زنگِ در؛ کيست؟ شايد آن روباه با سه پا آمده ست خانه ی تو
گوشم از خنده هات پر شده است می شود کم کنی صدايش را؟…
سه
کرشمه های خودت را کجا گذاشته ای؟
ادای کیست که رویش صدا گذاشته ای؟
چه محرمانه عوض میکنی لباست را
بگو حیا کند آن در که وا گذاشته ای
کمی به "مثل خودت باش" فکر کن دیگر
که هر که بود از او پا فرا گذاشته ای
بعید نیست در آغوش من خراب شوی
که روی لرزش زانو پا گذاشته ای
- پلی شکسته که با یک اشاره می ریزد -
نگاه کن دستت را کجا گذاشته ای
چه سادهام که مرا گیج میکند عطرت
و فکر میکنم از قصد جا گذاشته ای
***
امیرحسین نیکزاد متولد تهران(سال1368) بوده وهم اکنون در رشته پزشکی مشغول به تحصیل است.تا کنون یک کتاب با عنوان درآمدی بر چارچوب توسط دفتر شعر جوان از ایشان منتشر شده است.
دیدگاهها
خوشحالم که با شعرت که آیینه ای از خودته آشنا شدم
*بگو حیا کند آن در که وا گذاشته ای* خیلی تصویر خوبی بود
جان بخشی به در....
مغازه ی مهدی جان اشرفی دیدمت
دوس دارم فرصتی اگر شد بشینینیم و از شعر بگیم.
با ارزوی دیدار دوباره....
*شادیت آرزوی من و آزادی ات مذهب من است*
هر سه شعرت از تلخیه خاصی برخوردار است .
اجتماع ، زمان و شاید تک هجاهای عاشقی .
نمیدانم ولی اندیشه ها و باز بودن درهای افکارت باید لایق بهترین ها باشد .
موفق و نویسا باشی .
موفق باشي
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا