سید ابوالفضل صمدی

چاپ تاریخ انتشار:


شعر اول


چاک چاک ازبس که خنجر خورده از یاران تنم
پا به پای ابر می گرید به حالم دشمنم


پوستم یا استخوانم؟ از چه خلقم کرده اند
هر چه هستم آدمیزادم ، نه کوه آهنم


شخم دارد می خورد روح من از چنگال درد
من به جرم مرد بودن بسته بر گاوآهنم


هفت دریا عاجزند از آنکه خاموشم کنند
قصد خاکستر شدن هرگز ندارد خرمنم


خشم گاهی دشنه دستم می دهد تا بگسلم
رگ به رگ از خویشتن اما مگر دل می کنم


تشنه ی عشقم کجایی ای شراب آلوده ماه
ساغر من! هر چه بادا باد تر کن دامنم


دیگر از رسوا شدن ترسی ندارم سال هاست
لکه های ننگ جاخوش کرده بر پیراهنم


زیر دست تو ترک برداشتم، ترکم مکن
ضربه ای دیگر بزن بگذار در هم بشکنم


پاره پاره پیکرم را وصله کن بر قامتش
حاضرم از هم بپاشم   جای خاک میهنم


از بهشت چشم هایت بس که طردم کرده ای
گاه می پندارم آدم  نیستم  اهریمنم


تو چه می دانی چه می گویم، چه دارم می کشم
بی خبر از حال من آنجا تویی اینجا منم


شعر دوم


چون كبوترهای چاهی در هوایت می پریدم
هر كجا ای عشق! نام كوچكت را می شنیدم


از خیابان ها گذشتم، دشت ها را در نوشتم
ردی از تو در زمین و آسمان اما ندیدم


یافتم باغی شبیه خویش تنها در بیابان
باغ بی برگی كه نامت را ز گل هایش شنیدم


یادگارت را گرفته تنگ در آغوش و مدهوش
من به جای باغ اگر بودم گریبان می دریدم


با سرانگشتت برای آسمان قلبی كشیدی
من ز دستم بر نیامد، حسرت آن را كشیدم


از نسیمی كمترم، حتا نسیمی بی تفاوت
كاش من هم در میان دست هایت می وزیدم


كوه می پنداشتم خود را و با كوچك ترین باد
چون پر كاهی ز روی شانه هایت پر كشیدم

باغ كم كم خسته شد دلگیر شد از حرف هایم
پلك هایش بسته شد، آهسته من بیرون خزیدم


قطره ای بارانم و دیوانه ی دیدار دریا
كاش من هم می توانستم به دریا می رسیدم


شعر سوم


خوش آمدی ز فرا دست آسمان باران
به پایتخت جهنم، به این جهان باران!


بزن به صورت این خانه های سیمانی
مگر گشوده شود چشم هایشان باران


بشوی از تن این كوچه ها سیاهی را
ببار تا دم خورشید، بی امان باران


همیشه عاشق آواز آبی ات بودم
برای من غزل تازه ای بخوان باران


كویر بی كسی ام، بی ستاره ای مایوس
رها مكن تو مرا نیز ناگهان باران


به یك اشاره ی تو سفره ی دلم وا شد
كنار سفره ی من امشبی بمان باران


ز عشق دم نزنی، مردم از تو می رنجند
رفیق ساده ی یكرنگ مهربان باران!


مرو به خاطر من، من كه دوستت دارم
نرنج از سخن تلخ دیگران باران


شعر چهارم

عمرم، جوانی ام، هیجانم در حسرت بهار گذشته
گل كرده است موی سپیدم، سی سال آزگار گذشته


این اولین نشانه ی پیری ست، این آخرین نتیجه ی یاس است
خود را ببین در آینه افسوس...عمرت در انتظار گذشته


تو می دوی چو آهوی وحشی، من كم می آورم نفس آری
تو اول مسیر بهاری   اما ز من بهار گذشته


حق تو شاد بودن و بازی ست، عشق حقیقی ست و مجازی ست
اما پدر به خاطر حق تو از خود هزار بار گذشته


دنیا پر از دروغ و فریب است اینجا كه جای صلح و صفا نیست
دل بر كسی مباد ببندی چون عشق از اعتبار گذشته


من در پی هرآنكه دویدم وقتی به ایستگاه رسیدم
با طعنه گفت واگن متروك: دیر آمدی ! قطار گذشته


بر من چه روزهای درازی در كنج انزوای سیاهم
با نام عشق و زندگی و مرگ با نام روزگار گذشته


یسنا ! چگونه با تو بگویم؟ تو از دلم خبر كه نداری
افتاده عمر من به سراشیب، كارم دگر ز كار گذشته...

............

 

سیدابوالفضل صمدی – اراک

 

مجموعه شعر:

 

-خیابان حصار

 

- شطرنج در شام آخر