سید ضیاءالدین شفیعی

چاپ تاریخ انتشار:

 

مشهد

1344

 

غزل‌ فريب‌

بر درخت‌ پير باغ، سايه‌ي‌ تبر شدند
برگ‌ها كه‌ ريختند، زاغ‌ها خبر شدند
رعد، گرگ‌ تشنه‌اي‌ شد كه‌ نعره‌ مي‌كشيد
ابرهاي‌ بي‌پناه، باز خون‌ جگر شدند
چشمه، پيش‌ چشم‌ ايل، قطره‌ قطره‌ دود شد
خيمه‌هاي‌ داغدار باز شعله‌ور شدند
آسمان‌ سبز مُرد، هيچ‌ اختري‌ نماند
كاروانيان‌ گيج، نااميدتر شدند
فصل‌ حج‌ رسيده‌ بود كاروان‌ بَلَد نداشت‌
جرأت‌ خطر نماند، حاجيان‌ حجر شدند
زائران‌ هُبل‌ هُبل‌ در طواف‌ كعبه‌اند
يك‌ تبر بدوش‌ نيست، تيغ‌ها سپر شدند
چشم‌، باز مي‌كنيم‌ عصر جاهليّت‌ است‌
گورها عمودي‌اند، دختران‌ پسر شدند

غزل‌ دلخوشي‌

گيج‌ مي‌خُورَد دِلَم، پشت‌ خاكريزها
مصر آرزو كجاست‌ آه‌اي عزيزها؟
راه‌ آسمان‌ هنوز، ناگشوده‌ مانده‌ است‌
كي‌ به‌ نور مي‌رسد، دست‌ اين‌ گريزها؟
انتظار مي‌كشند رويشي‌ دوباره‌ را
شعله‌هاي‌ ساكتِ آخرين‌ ستيزها
بوي‌ مرگ‌ مي‌دهد، بوي‌ آب‌ و دانه‌ نيز
كوچه‌هاي‌ بي‌شهيد، شهر دشنه‌تيزها
چفيه‌هاي‌ چاك‌ چاك، خاك‌ مي‌خورند و ما
سال‌هاست‌ مانده‌ايم‌ دلخوش‌ چه‌ چيزها :
مشت‌هاي‌ آهنين، خطبه‌هاي‌ آتشين‌
اشتراك‌ دردها، انحصار ميزها

 

غزل‌ حسرت‌

امروز شايد بايد از خون‌ گلو خورد
نان‌ شرف، از سفره‌هاي‌ آرزو خورد
بوي‌ ريا پر كرده‌ ذهن‌ دست‌ها را
اي‌ كاش‌ مي‌شد، لقمه‌اي‌ بي‌رنگ‌ و بو خورد
خشكيده‌ چاه‌ زمزم‌ امّا وحشتي‌ نيست‌
گر تشنه‌ باشي، مي‌شود از آبرو خورد
خون‌ لخته‌هاي‌ گريه‌ را، مردي‌ خدايي‌
در سال‌هاي‌ سخت، با آب‌ وضو خورد
او كهكشاني‌ بود همزاد علي(ع)، آه‌
امروز بايد غبطه‌ بر احوال‌ او خورد
شايد تمام‌ حرفم‌ اين‌ باشد جماعت!
حقّ‌ شما را كاخ‌هاي‌ روبرو خورد