آخرین خبر این است: «لحظههای بحرانی!»
سرفههای کشدار و گریههایِ پنهانی
این خبر دلم را سوخت، مرز پرگُهر ایران!
ها، نبینمت دیگر... این چنین پریشانی!
لابهلای تقویمت، عاشقانهها گم شد
من بهار بیموقع! تو خودِ زمستانی
همقطار سختیها، ماندی و نشد هرگز_
عشقِمان جلودارِ جادههای طوفانی
دودمانمان را سوخت، شیوههای قاجاری
گو تفنگ خود بردار، میرزای ِکرمانی!
اشک و غصه مفت افتاد، چنگ آرزوهایت
این چنین کجا دیدی روزگار ارزانی!
موش و گربه بازیها، عشقوحال بعضیها
یک روایت دیگر از عبید زاکانی!
سرفهها نفس گیرند، این غزل تبش بالاست
شعر ناتمام من! تا منم تو میمانی...