صالح سجادي

چاپ تاریخ انتشار:

 

1355 تبريز

دريا، درخت، شب، همه گم درهم جمع مرتبی‌­ست كه وارونه­‌ست

من، تو، غزل، زمان، حركت، ساحل حس مناسبی‌­ست كه وارونه­‌ست

شن­‌های داغ ساحل و پاهايم سرمای باد وحشی و پيشانيم

دراين دو حس رها شده­‌ام انگار بر پيكرم تبی­‌ست كه وارونه­‌ست

می­‌ترسم از قدم زدن، اين ساحل شب­‌ها چقدر خوف بزانگيز است

در پيش پام كف به دهان از خشم دريا چنان شبی­‌ست كه وارونه­‌ست

سر برده يك درخت فرو در شب شب تيره چون مركب خطاطان

هم اين درخت يك قلم برعكس هم شب مركبی­‌ست كه وارونه­‌ست

شب سر نهاده برلب من امشب سرمي­‌كشد هرآن­چه به سردارم

دردست مست شب سرمن انگار جام لبالبی­‌ست كه وارونه­‌ست

***

ازقله­‌ی تو روبه زمين جاری­‌ست سيلاب سهم­‌ناك زمان اما

اين­‌سان كه من به سوی تو می­‌آيم سيل مخربي­‌ست كه وارونه‌­ست

دريا توئی درخت توئی شب تو ساحل منم قلم ومركب من

بنگر به شعر و آينه­‌گی­‌هايش درمن محدبی­‌ست كه وارونه­‌ست

هستی كتاب فلسفه­‌ی سختی­‌ست كه لابه لای هر ورقش انسان

تنديس يك علامت دستوري­‌ست، انسان! تعجبی‌­ست كه وارونه­‌ست

من در هلال ماه تو را ديدم لبخند می­‌زدی به زمين، اما

افتاد عكس ماه به دريا گفت: اين گريه بر لبی­‌ست كه وارونه‌­ست

گفتم: ميان من وتو می‌­دانم يك سلسله مراتب طولانی­‌ست

دستي كشيد بر رگ گردن، گفت: "اما مراتبی­‌ست كه وارونه‌­ست"