عليرضا سليماني اميري

چاپ تاریخ انتشار:


1363 بابل

 رفیقِ کافه­‌ی تو! صندلیِ خالی بود

اگر کنار تو بودم چقدر عالی بود

لباس قرمز تو، قهوه­‌های تلخ و سیاه

حکایت دل خونین این اهالی بود

تو مادرانه به چشمم نگاه می­‌کردی

کسی که محو قوانین خردسالی بود

و جرم من که همیشه خجالتی بودم

حدود یک، دو، سه! نه! بلکه چند سالی بود ــ

برای دیدن تو توی قاب پنجره‌­ها

مسیر پرسه‌­ی من در همین حوالی بود

تو ابر فصل بهاری که خیس می­‌کردی

درون چشم کسی را که خشکسالی بود

منم کسی که به تو گفته دوستت دارم

و پاسخ تو فقط یک (منِ) سوالی بود

وفات تلخ مرا روزنامه­‌ها گفتند:

که یک جوان هنر پیشه­‌ی شمالی بود

فقط به جرم همین­‌که خجالتی بودم

همیشه صندلی روبروم خالی بود