شعر کلاسیک «مهدی منصوری»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک «مهدی منصوری»

غزل 1

پس از تو این دل من لحظه ای نشاط نداشت

کسی شبیه تو را کل کائنات نداشت

خدا درست به راهت مرا هدایت کرد

که مستقیم تر از عشق تو صراط نداشت

ولی نشد که تو هم عاشقم شوی، شاید

به قلب آهنی تو خدا احاطه نداشت

دروغ بوده اگر گفته ام که شاعریم

به رفتن تو از این شهر ارتباط نداشت

به جز خیال تو که روز و شب کنارم بود

ببین که شاعر تو آه در بساط نداشت

تو آمدی و در این باتلاق افتادم

از عشق هیچکس امید به نجات نداشت

و دست و پا زدم و بیشتر فرو رفتم...

مهدی منصوری


غزل 2

بدون شک به سرم آرزوت خواهد زد

به زیرِ گریه دلم رو به روت خواهد زد

دلم شبیه همین خانه های متروکه است

که در نبود تو، تار عنکبوت خواهد زد

جسارت است، ولی بخت لعنتیم آنقدر

سیاه هست که طعنه به موت خواهد زد

کسی که اینهمه از ارتفاع می ترسد

شبی برای تو حرف از سقوط خواهد زد

***

...و کاری از دستِ شعر بر نمی آید

تمام حرف دلم را سکوت خواهد زد!

مهدی منصوری


غزل 3

غصه ای نخور پرنده جان من،

آخرش جهان ولت نمی کند

فکر کن که از قفس رها شدی،

اینک آسمان ولت نمی کند

مثل برگ زرد خسته از درخت،

دوست داری عاقبت رها شوی

باد می وزد ولی درخت تو

میخورد تکان، ولت نمی کند

مانده ای میان حزب باد ها

داغ دیده ای از اعتماد ها

فکر کرده ای کسی که گفته است:

"پیش من بمان"، ولت نمی کند

گرچه در پی فرار مانده ای،

روی ریل بی قطار مانده ای

مرگ را در انتظار مانده ای

مانده های جان ولت نمی کند

سالهای سال هم که بگذرد

از سرت خیال هم که بگذرد

پیر می شوی هنوز فکرِ آن

دختر جوان ولت نمی کند