شعر کلاسیک «داود قاسمی»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک «داود قاسمی»

 

این آینه از هق هق من پُر شده است

بعد از تو دلم از همه دلخور شده است

بعد از تو دل ِآینه را دق دادم

آنقدر بریدم عاقبت افتادم

بعد از تو خودم حالِ خودم را دیدم

تنهائی صدسال خودم را دیدم

بی تو دل من کنار در افتاده ست

آینده ی عشقم به خطر افتاده ست

برگرد بیا نمردم و جان دارم

در شعر خودم درد فراوان دارم

برگرد بیا خاطره ات این جا نیست

بی تو سر این مرد ولی بالا نیست

برگرد بیا پنجره باز است هنوز

تنهائی من حادثه ساز است هنوز

نفرین به منِ از تو جدا افتاده

نفرین به همین فاصله و آن جاده

نفرین به تو ای مرد که تنها ماندی

دلخوش به همین جفت متکّا ماندی

او رفت اگر بهانه ات بود که بود

آهنگ خوش ِترانه ات بود که بود

او ماهی ِعاشق همین رود نبود

ساکت بنشین!قسمت داوود نبود

ای عشق خودت شاهد غم هایم باش

یک بار خدایا تو فقط جایم باش

من ساده بگویم به خدا دلگیرم

در تک تک این ثانیه ها می میرم

بگذار که او تیر به قلبم بزند

صد ضربه ی شمشیر به قلبم بزند

بگذار بیاید و تمامم بکند

شمشیر کشد وَ قتل عامم بکند

بگذار خودش قاتل شاعر بشود

ترکم بکند باز مسافر بشود

شاعر که نباشم چه کنم می میرم

من توی همین پیرهنم می میرم

بعد از تو خودم حلقه ی داری شده ام

از زندگی خودم فراری شده ام

بعد از تو هنوزم به دلم شک دارم

یک مزرعه ی پر از مترسک دارم

هی پُر شدم از مترسکانی که منم

از وسوسه های ناگهانی که منم

این وسوسه ها حال مرا می گیرند

تنهائی صدسال مرا می گیرند

من زردتر از حادثه ی پاییزم

می خشکم و اما به کجا می ریزم؟!

ای کاش بیائی و نگاهم بکنی

از وسوسه ها خلع سلاحم بکنی