شعر «نردبان آسمان» محمد بینش

چاپ تاریخ انتشار:

شعر «نردبان آسمان» محمد بینش

 

موج ِ اوج ِ مثنوی خیزد کنون
شد قرار ـ آرام و باز آمد جنون
موج ها از اوج ها بر شانه ات ،
می شود آوار و کوبد خانه ات .
کشتی ِ جان را فرو ریزد ز هم
عقل و حیرت را در آویزد به هم .
تا شنا دانی ، همی جان می کنی
دست و پا بیهوده درهم می زنی
در شنا ، نا آشنا شو با شنا ،
تا کند موجش به مرگت آشنا .
بحر ِِاستغناست این ، خود را مبین !
غرق ِ آبی ، دم فرو کش ؛ خوش نشین !
همچو ماهی جملگی آواز شو !
آب را خوان ، از برش غماز شو !
ــ تا نگیرد چشم را ظلمت چو قیر
کی شود از آفتابش مستنیر ؟
ور نه از روزن به هر سو بنگرد
هر که را رویی ست ، او را بگرود ــ
پس به سر ، موجش تو را ساحل برد
این قرار و خواب ، کی عاقل برد ؟
حضرت ِ معشوق در خواب آیدت
گویدت : " درکش ! می ِ ناب آمدت !
قصد ِ من این بود از آغاز ِ کار ،
عاشقی چون تو در آید پر شرار
خان و مان و هستیش ویران کنم
وآنگهش بر خوان ِ خود مهمان کنم .
آن "اناالحق" گوی را سامان دهم ،
شور ِ مستی ِ و ِ را ، پایان دهم.
هم شوم چشم ِ وی و هم گوش ِ او
هم زبانش ، هم روان و هوش ِ او . 1
پر گشاید در من و حیران شود
عاقبت ، آرام یابد ، جان شود .
یا امانت دار ِ من ، داخل بیا ! 2
عقل را بیرون بنه ، جاهل بیا !
صد هزاران تا هزاران سال و ماه ،
رفتگان ، وآیندگان پویند راه ،
تا یکی در کوی جان ماوی کند !
تا دلش را داغ ِ من رسوا کند !
آینه گشتم که مدهوشم شوی !!
خیره گردی ، خام و خاموشم شوی
بیش از این در آینه ، حسنت مبین !
از تو زیبا گشته ام ، ما را ببین ! "

محمد بینش ( م ــ زیبا روز )

http://www.youtube.com/watch?v=_yUYIddVs-k