کوثر یاری
1360 تهران
از دورترین فاصلهها همسفرم شد
همسایهی یک کوچهی نزدیکترم شد
آنطور به گیسوی من آویخت دلش را
کز دور شبیه گل سنجاق سرم شد
آنقدر دلش را به دلم بست و گره زد
تا کالبدش پس زد و روح دگرم شد
هر صبح به مهمانیام آمد، غزلی گفت
در سفرهی صبحانه عسل شد شکرم شد
لبخند زد و بوسه به لبهای خودش ریخت
بوسید و هم آغوش تن شعلهورم شد
یک شب چمدان بست و از این شهر گذر کرد
مردی که از آغاز غزل همسفرم شد