ردّ پا
با برگ ، با دل ، با قدم ، پاییز ، آبان در بغل
با زرد ، با خون ، با تپش ، با پا ، خیابان در بغل
از من بگو از غم بگو ، از گریه ی شبنم بگو
از دل بگو از بم بگو ، ای ارگ کرمان در بغل
خاکستری تر از نفس ، بی کس تر از هر خویش و کس
آهن تر از وهم قفس ، ای دود تهران در بغل
دی بی غزل یخ میزند ، چشم عسل یخ میزند
حتی بغل یخ میزند ، بی تو زمستان در بغل
وقتی که نم نم می رود ، اشکی که کم کم می رود
اینگونه از غم می رود ، زانوی انسان در بغل
خونین پر و بال آمد او ، با نحسی فال آمد او
از بس که بی حال آمد او ، افتاد بی جان در بغل
چشم مرا بوسید رفت ، یکبار دیگر دید رفت
کفش مرا پوشید رفت ، یک خط پایان در بغل
آبستن یک شهر شعر ، از چشمه ی چشم تو ام
پاییز ، آبان ، ما دوتا ، گلواژه ها مان در بغل