سهم تفکر
ای کاش انتهایِ شبم را سحر نبود
از آفتابِ ظهر و غروبش اثر نبود
در این مساحتی که محیطش جهالت است
از ماجرایِ آدم و حوا خبر نبود
یا آن زمان که سیب، جوازِ عبور شد
بر رویِ شاخههای درختش ثمر نبود
تا پایمان رسید، زمین را بلا گرفت
ای کاش در میانِ خلایق، بشر نبود
ای بختِ بد نظر که امان را بریدهای
این ساقهٔ امیدِ مرا، حق، تبر نبود
آتش زدی مرا که زبانه کشیدهام
اما بدان که سهمِ تفکر شرر نبود
آرامشی که در دلِ هر کس نشاندهای
هرگز برایِ من ثمری مُستمر نبود
خستهتر از تمامیِ افکارِ خستهام
ای کاش در مسیرِ تکامل خطر نبود
بی تو خیال، دیدنِ فردا پر از غم است
ای کاش انتهایِ شبم را سحر نبود
....
چشمان تو
وقتی که آسمان، همه مهتاب میشود
چشمم در آرزویِ تو بی خواب میشود
لذت چه لذتی، همه جا با تو تا سحر
وقتی که رویِ تو به شبم قاب میشود
چشمانِ تو کتابِ غزلهای عاشقیست
پلکی بزن، خودش غزلی ناب میشود
سنگی بسانِ این دلِ سردم ندیدهام
آن هم به یک نگاهِ تو بی تاب میشود
این گونه که گرفته مرا آتشِ نگات
شمعِ وجود، تا به سحر آب میشود
چندین هزار دفعه تو را دیدهام، ولی
هر دفعه رنگِ چشمِ تو جذاب میشود
امروز سالِ چندم و در امتدادِ عمر
روحم به شرطِ بودِ تو شاداب میشود
عشق است در کنارِ خیالت نشستنم
وقتی که آسمان، همه مهتاب میشود