شعر کلاسیک «بتول مبشری»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک «بتول مبشری»

 

  • او هم به روی شیطنت هایت با مهربانی چشم می بندد ؟
  • او هم برایت شعر می بافد او هم به رویت گرم می خندد

او هم مرتب رختخواب ات را با عطر ِلیدی خوب می شوید

دانه به دانه رخت هایت را دور از نگاهت خوب می بوید ؟

او مثل من دلشوره هایش را در گوش بالش می زند فریاد

او هم پی اَت بی حرف می آید تا هرکجا ... تا ناکجا آباد ؟

او هم بگوش ات ریز می گوید چیزی که شورت را برانگیزد

می بوسد او ته ریش زبرَت را تا حس وُ حال ات را به هم ریزد؟

او هم برایت مرز آغوشش خط عبور شرم وُ وسواس است

مردادی آشفته حالی که هفتاد پشتش پیر احساس است ؟

او هم اگر یک شب نباشی تو بغض اش مجال خواب می گیرد

او هم بدون لمس دستان ات چون ماهیِ بی آب می میرد ؟

او هم کنار اطلسی هایش دم می کند هر عصر چای ات را

می پایدت دزدانه و خاموش تا بشنود زنگ صدای ات را ؟

او هم شریک جام هایت هست یا بسترت یا طعم لب هایت

او هم مداوم عکس می گیرد از مستی وُ دیوانگی هایت ؟

او هم ...تو هم ...من هم ...خدا مُردم ..مُردم از این حال جنون وارم

زن نیستم در من شکست آن زن بعد از تو من یک گرگ خونخوارم