شعر کلاسیک «محسن باکفی آزاد»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک «محسن باکفی آزاد»

 

دلم را می­ گذارم روی زانویت، سرم را نه!

تو روحم را از آنِ خویش کردی، پیکرم را نه

ببر همراهِ خود ته­ماندة لبخندها را هم

ولی اندوهِ جا خوش کرده در چشمِ ترم را نه

برایِ تک­تکِ تک­بیت­ها دلتنگ خواهی شد

مرا آتش بزن، خاکسترم کن، دفترم را نه

به «چیزی» در تو ایمان دارد این کافرترین شاعر

دلم؟ عیبی ندارد بشکن، امّا باورم را نه!

«زلیخا» عاقبت یک روز حالی کرد «یوسف» را:

که «عصمت» کرده­اند ارزانی­اش امّا «کَرَم» را نه!

حریم عشق را محرم شدن، دارد فقط یک شرط

نباید گفت خواهش­هایِ ممنوعِ حرم را: نه!

به «بدنامی» قسم، این­بار اگر تا خانه­ام آمد

برای عشق، چشم از خویش می­بندم، دَرَم را نه!

«رهایی»خواستن در شأن عاشق نیست، می­دانم

قفس را باز کن صیّادِ من امّا پَرَم را نه!

برو شاید توانستی فراموشم کنی امّا

هزاران شعرِ پنهان در نگاهِ آخرم را، نه...

شب و بی­ خوابی و سیگارِ دورادورمان یعنی:

همه را بُرده­ایم از یادمان، رویای هم را نه!