دلم را می گذارم روی زانویت، سرم را نه!
تو روحم را از آنِ خویش کردی، پیکرم را نه
ببر همراهِ خود تهماندة لبخندها را هم
ولی اندوهِ جا خوش کرده در چشمِ ترم را نه
برایِ تکتکِ تکبیتها دلتنگ خواهی شد
مرا آتش بزن، خاکسترم کن، دفترم را نه
به «چیزی» در تو ایمان دارد این کافرترین شاعر
دلم؟ عیبی ندارد بشکن، امّا باورم را نه!
«زلیخا» عاقبت یک روز حالی کرد «یوسف» را:
که «عصمت» کردهاند ارزانیاش امّا «کَرَم» را نه!
حریم عشق را محرم شدن، دارد فقط یک شرط
نباید گفت خواهشهایِ ممنوعِ حرم را: نه!
به «بدنامی» قسم، اینبار اگر تا خانهام آمد
برای عشق، چشم از خویش میبندم، دَرَم را نه!
«رهایی»خواستن در شأن عاشق نیست، میدانم
قفس را باز کن صیّادِ من امّا پَرَم را نه!
برو شاید توانستی فراموشم کنی امّا
هزاران شعرِ پنهان در نگاهِ آخرم را، نه...
شب و بی خوابی و سیگارِ دورادورمان یعنی:
همه را بُردهایم از یادمان، رویای هم را نه!
دیدگاهها
که «عصمت» کرده
اند ارزانیاش امّا «کَرَم» را نه
احسنت خیلی عالی بود
دلم؟ عیبی ندارد بشکن، امّا باورم را نه!
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا