سه شعر از سورنا جوکار

چاپ تاریخ انتشار:

 

 1

سیاه، غم­زده، روبه زوال، درد آور

از این که هست، جهانم نمی­شود بهتر

غروب می­کنم و محو دیدنم شده­اند

هزار کشتی پهلو گرفته در بندر  

همیشه در به­دری سرنوشت کولی­هاست

منم همان که هم اکنون نشسته پشت در  

در انتظار نسیمم که شعله ور بشوم

شبیه آتش سردی که زیر خاکستر

ولی چه فایده از این امید بی­حاصل ؟

گذشته از سرم آب و گذشته آب از سر  

پیمبری شده­ام منکر نبوت خویش

و معجزات خودم را نمی­کنم باور  

مرا به غربت خود واگذار ابراهيم

چگونه دل بکند از خدای خود آزر

 

2

یک از هزاران جلوه که در دلبری داری

دریای مواجی که زیر روسری داری

باغ تنت یاد آور معماری روم است

در پیرهن تندیس­های مرمری داری

یک عمر در وصفت غزل گفتند شاعرها

حق زیادی گردن شعر دری داری

هم خارجی­ها مست چشمان سیاهت ، هم...

دل داده­ها در سرزمین مادری داری

از جان مردم لیلی و شیرین چه می­خواهند؟

وقتی که تو نسبت به هر دو برتری داری  

با کوله باری از خماری آمدم از راه

برخیز ساقی می بیاور، مشتری داری

 

3

ماشین به راه افتاد چشمم خیس دریا بود

مبدا شب و مقصد برایم صبح فردا بود

انگار از تنگ بلوری کوچ می‌­کردم

چون جاده­‌ها رودی به سمت شهر دریا بود

شهری که نام شهریارش آسمان بانوست

ماهی که مثل پادشاه طوس تنها بود  

ماشین توقف کرد گنبد داشت می­‌تابید

گلدسته­‌های آسمان از دور پیدا بود

باور نمی­‌کردم ولی بانو کنار در

انگار که چشم انتظار دیدن ما بود  

نزدیک­تر رفتم، جلو آمد، دلم لرزید

فرصت برای درد دل کردن مهیا بود  

دستم به دامان ضریحت،عاشقت هستم

دستی به موهایم کشید، انگار رویا بود

در مرمر دستان پاکش زود خوابم برد

شیرین­‌تر از خواب تمام کودکی­‌ها بود

اما صدای ساعت کوکی، خدای من

هر چه که دیدم خواب نه... رویا نه... اما، بود

 


سورنا جوکار

متولد: 1367 - همدان

کارشناس حقوق