دو شعر از هادی جهان آبادی

چاپ تاریخ انتشار:

1

می­خواستم سراغ بگیرم از تو که خود پیام تو آمد
می­خواستم سلام فرستم زی تو که خود سلام تو آمد
یک شُکر بی­حساب خدا را پیوستِ حال ِبهترِ مادر
هم­چندِ شکر پیش،دگر-شکر، گر شِکّری به کام تو آمد 
گر چه یگانگی­ست خوراکم همگام صبحدم چو نسیمی
بر چهره می­رساندم امواج حس می­کنم که نام تو آمد
از حال خویشتن ننوشتی بادا که با نشاطی و آرام
با آن نشاط شاد که در آن آرامش از مرام تو آمد
خرم دلی دهاد خدای­ات و آرامشی شگرف برای­ات
خورشیدی از طلوع صدای­ات از مشرق کلام تو آمد
ز انوار مهر جان تو تابان دور از دل­ات غراب غروبان
چشم­اش هزار شرق درخشان باد آن دلی که رام تو آمد
بحث تمام­­سنجی دل بود بین تمام‌­های فراوان
در چشم من تمام­ترین­‌اش طرز ت ی تمام تو آمد
از حال خویش با خبرم دار از بی خبر شدن نگران­‌ام
ای ذوق در کلام تو جاری!شوق­ام به احترام تو آمد


2

گند گرفته­‌ست اوج اوج گرفته­‌ست گند

جهل شده پولدار علم شده مستمند

دزد پدر سوخته ثروت اندوخته

هم شده معروف و هم ساخته برج بلند

در دل فضل و هنر خون شده از غصه خشک

محفل گاوان ولی منفجر از خند خند

کنگره در کنگره از پول مملکت

عشق کنند و شود در دلشان آب قند

پول کلان می‌شود خورده به هر کنگره

نیست ولی حاصل‌اش جز سخنان چرند

رفته در آن های وهو از شعرا آبرو

بس که شده شعرها بی مزه و ناپسند

کاش خدای قوی بر سر این خاینان

کوبد گرز بزرگ همچون کوه سهند

آید روزی که خاک هم نکند شان قبول

هرچند اکنون نهند پا به پدال سمند