شعر کلاسیک «نبی سلطانی»

چاپ تاریخ انتشار:

با آنکه از بی باوری گرم است آغوشت

اما نشد یاد کسی یک دم فراموشت

 

سجاده ای هستی که افتیده است روی خاک

قالیچه ی ایمان مردم است بر دوشت

 

دنیای آدم های پوشالی به هم خورده است

این نوش دارو بعد مرگ عشق هم نوشت!

 

با لاشخواران زیادی روبرو هستی

اما کلاغی آن طرف کرده فراموشت

 

اما کلاغی در زمستانی که با تو بود

یک آلبم از قار قار عشق در گوشت...

 

خوانده است، چیزی که به یادت هست میدانی

سرما و سُکرِ خنده های برده از هوشت

 

سرما و سنگینی یادش روی دستانت

سرما و فکر برف، فکر برف، تن پوشت

 

دنیای آدم برفی عاشق، کلاغ خوب

هرگز نخواهد شد به آسانی فراموشت