شعر کلاسیک «داریوش میرزائی»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک «داریوش میرزائی»

در گذرگاه نگاه تو در این شهر خموش

بعضی از پنجره ها خاطره انگیزترند

بی تو گلدان لب پنجره مان پژمرده ست

فصلها سال به سال است که پاییزترند

درون سینه آتش داشت یک مرد

غم خون سیاوش داشت یک مرد

برای مرز عشقش ،تا    نهایت

کمانش تیر آرش داشت یک مرد

نه شتاب در نسیم و نه سوال در گون بود

که در آن کویر،وحشت همه در کمین من بود

نه شکوفه ای،نه باران،نه سلامی از دیاری

که در آن سکوت مطلق همه قحطی سخن بود