شعر کلاسیک «بی تا امیری»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک «بی تا امیری»

متولد 1361 شهربابک کرمان

دانش آموخته رشته مهندسی برق

مجموعه زیر "بارانی که نیست "را زیر چاپ دارد.

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست

می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند

یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی

دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

میروی و خانه لبریز از نبودت میشود

باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست

#

رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است

باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

وقتی تورا از این دل تنگم خدا گرفت

با من تمام عالم و آدم عزا گرفت

شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال:

این دلخوشی ِساده ی ما را چرا گرفت؟

درچشم های تیره ی تو درد خانه کرد

در چشمهای روشن من غصّه پا گرفت

هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر

هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت

بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود

هی التماس و گریه و هی نذر....تا گرفت

حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خسته ای

اصلا! خدا دوباره تو را داد ؟یا...گرفت؟

هی خودت را بریز در شعرت

گم شو در حرف های احساسی

هی بشور و بساب و جارو کن

مثل زن های لوسِ وسواسی

پر شو از حرف های ناگفته

خفه شو هی زبان به کام بگیر

صبر کن اعتراض وارد نیست

سر دردِخودت بمان و بمیر

باز هر شب بگو که خواهی رفت

روی تصمیم هات جدی باش

صبح اما بمان، مردد شو

باز افسوس و حسرت و ای کاش!

در میان هجوم افکارت

خنده کن،گریه کن، ترانه بخوان

توی ذهن شلوغِ لعنتی ات

هی برو، هی تو تا همیشه بمان

از خودت خسته شو همیشه ولی

با تمام توان خود زن باش

مثل مشق سیاه شب تاریک

مثل تکلیف ماه،روشن باش!

شب به پایان نمی رسد انگار

با دل پاره_پاره اشک بریز

بنشین پای شعر تا فردا

با همین چارپاره اشک بریز