شعر کلاسیک«نگین افشاری»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک«نگین افشاری»

هی شمع روشن می­ کنم وقتی که خاموشی

وقتی نگاهت پر شد از حس ِ فراموشی

یک شهر رو در روی تو آغوش وا کرده

انگار از عطر غریبی­ هاش مدهوشی

تو! شهر فانوسی و خورشیدی و مهتابی

من روستایی غرق غصه، رو به خاموشی

حس حسادت دارم اما سختگیری نیست

وقتی تو با لبخندهای تازه می­ جوشی

حسی شبیه ترس رخنه می­ کند در من

وقتی که کفشِ رفتن­ات را زود می ­پوشی

سرد است بی تو تا ابد شب­ های تنهایی

وا کن میان خواب من، گرمای آغوشی

دل می ­بری از من همین که برف می­ بارد

تا پالتویی را به رنگ سال می ­پوشی...