هی شمع روشن می کنم وقتی که خاموشی
وقتی نگاهت پر شد از حس ِ فراموشی
یک شهر رو در روی تو آغوش وا کرده
انگار از عطر غریبی هاش مدهوشی
تو! شهر فانوسی و خورشیدی و مهتابی
من روستایی غرق غصه، رو به خاموشی
حس حسادت دارم اما سختگیری نیست
وقتی تو با لبخندهای تازه می جوشی
حسی شبیه ترس رخنه می کند در من
وقتی که کفشِ رفتنات را زود می پوشی
سرد است بی تو تا ابد شب های تنهایی
وا کن میان خواب من، گرمای آغوشی
دل می بری از من همین که برف می بارد
تا پالتویی را به رنگ سال می پوشی...