حضرت رقیّه
دارد شروع می شود این واژه های غم
این واژه های سوگ نشینی که دست کم
از یک هزار و سیصدو هفتاد سال پیش
اعصاب شاعرانه ی من را زده بهم
مضمون قصه دخترکی ماهپاره است
یک دختری که در رصد یک ستاره است
می خواهم اینکه باز کنم اصل قصه را
مضمون قصه گوش و دوتا گوشواره است
از فرط داغ دست به دیوار برده است
از بسکه زخم های سرش را شمرده است
چشمان کوچکش دگر تار میروند
آخر سه روز هست که چیزی نخورده است
اینجا به گریه قافیه هایم دچار شد
شاعر کنار قصه ی او تار و مار شد
ای وای از دلش در آن لحظه ای که دید
هجده سر بریده به نیزه سوار شد
یادش نرفت خاطره ی گوشواره را
روی زمین گذاشت کمی گوش پاره را
گریه امان نداد و در خود مرور کرد
هجده سر بریده ی دارالاماره را
با ترس زانوان خودش را فشرده بود
شلاق های امشب خود را شمرده بود
از درد استخوان کمر عین مادرش
در کودکی شبیه زنی سالخورده بود
بار دگر بهانه ی روضه چه جور شد
از فرط گریه چشم مدادم نمور شد
دستی شکسته شانه زند موی دختری
در من دوباره حضرت زهرا مرور شد
چشمی پر از صحبت و اشک و ملال داشت
یک سینه آرزو و هزاران خیال داشت
با یک سر بریده شروع به سخن نمود
آن دختری که اول قصه سه سال داشت؛
بابا سلام به تو که دلت زار و خسته است
بابا بگو چشم شما را که بسته است؟
بابا حسین، زجر در آن وحشت کویر
دندان های شیری من را شکسته است
بابا سه روز هست تنم درد میکند
حتی تمام پیرهنم درد می کند
بابا تو را «حشیـن» اگر گفته ام ببخش
دندان...زبان...لبم...دهنم درد می کند
دیدگاهها
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا