شب با صدای بــــاد تبانی کرد دیدم که روو به بادم و خوابم برد
حتی صدای گریه نمی آمد فحشی رکیک دادم و خوابم برد
در پیش روو نهایت تاریکی در پشت سر نهایت تاریکی
در امتداد این همه تاریکی بی سایه ایستادم و خوابم برد
می ترسی از سیاهی شب مادر؟! فانوس شب برای تو میسوزد
لرز صدات را بتکان، زشت است! دلشوره با صدای تو میسوزد
دیوارهای شهر پر از دشنام دیوارهای شهر پر از نفرت
اینجا بهشت، مال هیولاهاست خورشید زیر پای تو می سوزد
من مرده ام شکست حقیقت داشت آرام گریه کن که تنم لرزید
می خواست تا ابد بتپد،خون شد قلبی که زیر پیرهنم لرزید
از مرد چکمه پوش هراسی نیست هذیان ناسزاست که می گوید
بغضی دریده است گلویم را با چارتا ستون بدنم لرزید
◊
مادر! نترس اشرف تو اینجاست ما سبز مانده ایم که داسی نیست
از لحظه های سخت گذر کردیم از مرد چکمه پوش هراسی نیست
پتیاره های شهر نمی دانند! از لات های شهر نپرسیدیم
فریادمان تمام جهان پیچید: (( آغوش امن یـــــار سیاسی نیست))
مادر! نترس شب پر ِ دلتنگیست. شب، مهربان و خوب و بی آزاراست
غم روی شانهاش بتکان، انگار هر لحظه اش شبیه تو بیدار است
یک روز می رسد که دو چشمش را وا می کند به دیدن چشمانت
دل می دهد به روشنی خورشید . - خورشـــــیـــد در فضااات گرفتار است –
◊◊
◊
تا آخرین نفس، سر من سبز است ازدست های شک زده بیزارم
از هر زبان سرخ، که از وحشت در کام غم، کپک زده بیزارم
پرخاش شهر از سر ِ دلتنگیست پرخاش شهر از سر ِ مستی نیست
باید نشست و دید چه خواهد شد؟!!! از چشم های لک زده بیزارم