شعر كلاسيك «حسين طاهري»

چاپ تاریخ انتشار:

برایش شعر خواندم اشک‌­هایش را درآوردم

پس از یک عمر خاموشی صدایش را درآوردم

کلیم قصه­‌هایم دست خالی مانده بود اما

زدم بر نیل و آخر سر عصایش را درآوردم

دلم پر بود از دست­اش ولی با زور خندیدم

و با دست خودم رخت عزایش را درآوردم

سپس با بوس‌ه­ای زیر زبانش را کشیدم تا_

_ته و تووی تمام ماجرایش را درآوردم

میان ماندن و رفتن مردّد بود پاهایش

نشستم، کفش­‌های تا به تایش را درآوردم

و او از خانه رفت و من برای رفع دلتنگی

نشستم رو به آیینه ادایش را درآوردم