«برهنه در برابر هستی» نویسنده «بهمن عباس‌زاده»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

روح انسان سرشار از رازهاست؛ و این رازها و شگفتیهاست که در پوششِ انواع هنرها خود را متجلی می‌سازد؛ اما تا زمانی که انسان با تمامیتِ روح خود آشنا نشده و ذهنِ خود را با نگاهی خالص و بی‌طرف و ثابت مورد ارزیابی و بازبینی قرار نداده؛ این اسرار و شگفتی‌ها بر او پوشیده خواهند ماند و هرگز بر انسان رُخ نخواهند نمود؛

و مانند گنجی ندیده و بدون‌استفاده در ضمیر انسان مخفی خواهد ماند… با کمی تأمل در بافتِ موجود در ذهن به خوبی می‌توان دریافت که هیچ‌چیز در ما انسان‌ها اصیل، واقعی و حقیقی نیست؛ هویت اصیل، حقیقی و واقعی ما در لابه‌لای هزاران نقاب و پوشش و انواع دروغ و ریا و یا تظاهر و فریب، پنهان است. و اینجاست که شاعری چون شاملو با دیدنِ بارقه‌ای از حقیقت و دریافتِ آن، بانگ برمی‌آورد که: آه‌ای یقین گمشده، ای ماهی گریز، در برکه‌های اینه لغزیده تو به تو/ من آبگیر صافی‌ام اینک به سِحر عشق/ از برکه‌های اینه راهی به من بجوی!… من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس: آه‌ای یقینِ یافته بازت نمی‌نهم!…

ما با هزاران پوششِ دروغین، خود را از هستیِ زنده، خلاق و پویا، محروم کرده‌ایم، چراکه به غلط احساس می‌کنیم که حقیقت و اصالت ما را در ناامنی و هراس قرار می‌دهد و ذهن ما طالب امنیت است! هرچند این امنیت، چیزی جُز فریبِ ذهن نباشد؛ ما سراب را به شرطِ از دست ندادن این "امنیت کاذب"، ترجیح می‌دهیم؛ ما به داشتن درد و دروغ و فریب خو گرفته‌ایم و با آن کسبِ هویّت می‌کنیم و خود را با آن شناسایی می‌کنیم و با وجود همۀ ترسهایمان به آن چنگ می‌زنیم: "نوعی لذت از بوی گَند"!

ما همواره از عَدَمِ دسترسی به هویت و ماهیّتِ حقیقی و طبیعیِ خود، آگاهانه و یا ناآگاهانه رنج می‌بریم و قدرت دست‌یابی به آن را در خود نمی‌یابیم.

برای کشف هویت و ماهیّتِ حقیقیِ خود و رویارویی با هستیِ حقیقی و منحصربه‌فردِ خود، که سرشار از غِنای انرژی‌بخش سرور و شعف است، باید پردۀ چرکین و پُر اَدبارِ ذهن را به کناری زد تا با چشمۀ زلال و اصیلِ هستیِ انسانیِ خود آشنا شده و از مواهبِ منحصربه‌فردِ آن‌که هر دَم از عُمقِ جان برمی‌آید بهره‌مند شد؛ تا این پرده کنار نرود، ما هرگز قادر نخواهیم بود لذتِ عمیقِ هستیِ خود را در تک‌تکِ لحظاتِ زندگیِ خود دریافت کرده و از آن بهره‌مند شویم؛ باید به این

حقیقتِ مسلم اذعان داشت که هر انسانی علاوه بر آنچه که حق دارد در زندگی از جنبه‌های رفاه مادی برخوردار باشد؛ لازم است که از مواهبِ عظیمِ دنیای "درونِ خود"، نیز بهره‌مند گردد و درواقع این غنای دنیای درونی ست که امکانِ لذت بردن از همۀ مواهبِ سرشارِ دنیای بیرونی را برای انسان مُیسّر می‌گرداند وگرنه کاخ زرینی، برای جسدی که درمیان آن قرارگرفته، هیچ ارمغانی به همراه نخواهد

داشت. پس نخستین گام برای درک عمیقِ هستی، هشیاری از این حقیقت بزرگ است که روح و شاخک‌های حسیِ درونیِ ما باید صیقل یافته؛ شفاف و حساس باشند…

ما لحظاتِ حیات را صرفاً برای خوردن و خوابیدن و نفس کشیدن و… نمی‌خواهیم؛ تا زمانی که عظمتِ بودن و هستی را با عُمقِ جانِ خود، ذره ذره نچشیم و آگاهانه آن را دریافت نکنیم؛ دُچار خُسرانِ جبران‌ناپذیری خواهیم بود که هرگز فرصت جبران آن را نخواهیم داشت؛ و همواره مجبور خواهیم بود همچون سی زیُف، بارِ سنگین و بیهوده‌ای را در سراسر زندگی از بلندای زمان و مکان با خود حمل کنیم و تا نفس داریم این عملِ بیهودۀ "زیستن در ناآگاهی"، را تکرار کنیم…

همۀ انسان‌ها باید با سرعتی هر چه بیشتر از "خوابِ سنگینِ زمان" (رفت‌وبرگشت ذهن درگذشته و آینده) و گیج و مَنگ بودنِ ذهنِ تاریک و دیده نشدۀ خود، برخیزند؛ باید به خود هُشدار دهیم که ما در برابر هستی ِ خود و همۀ جهان قرار داریم؛ و ندیدن و سَرپیچی‌کردن از دیدنِ این عظمت، خطایی بس بزرگ و جبران‌ناپذیر است؛ انسان باید عظمتِ این حقیقتِ بزرگ را با عُمقِ جان خود احساس کند که هستی‌ورزی و زندگی و"بودن"؛ آن چیزی نیست که ما اکنون از سَرِ ناآگاهی و غَفلت و ناهشیاری برای خود تعریف کرده‌ایم؛ بلکه بسیار عظیم‌تر و سِتُرگ‌تر از آن چیزی ست که تاکنون از ذهنِ ما گذشته است…

تا زمانی که ارزش هرلحظه از هستی را در عُمقِ جانِ خود و با تمام‌اندام‌های ناپیدای حسیِ موجود در روحِ خود احساس نکرده‌ایم، مرتکب خُسران‌های جبران‌ناپذیری خواهیم شد که کوچک‌ترین آن خیانت به هستیِ خود خواهد بود.

انسان این گونه که اکنون هست؛ تفاوت چندانی به لحاظ درونی و ذهنی با بردگانِ زمانِ برده‌داری ندارد؛ آن موقع این بردگی در واقعیّتِ عینی بود و اکنون به چگونگیِ موقعیّتِ ذهنیِ او تغییریافته که بسیار ظریف‌تر اما اسارت بارتر است؛ ما چه بخواهیم و چه نخواهیم درحقیقت اسیر ذهنِ افسارگسیخته و بدون‌مَهارِ خود شده‌ایم؛ ذهنی که یک‌لحظه متوقف کردنِ آن‌چه در خواب و چه در بیداری بسیار دشوار و ظاهرن، خارج از توانِ ماست!

انسان همواره باید از خود سؤال‌های اساسی و محوری بپرسد، و خود را در برابر "هستی" و زندگی قرار دهد؛ فقط از این طریق می‌تواند همۀ جنبه‌های اساسیِ حیات و هستی را مورد بازبینی و چالش قرار دهد تا به ماهیتِ خود و چگونگی ارتباطِ خود با هستی را دریابد؛ سؤالاتی نظیر این‌که آیا چرخۀ حیات و هستی، چرخه‌ای کاملاً تصادفی و یا کاملاً بیهوده است؟ آیا ارتفاعِ پرواز انسان در آسمانِ درون، همین است که در سراسر جهان شاهد آن هستیم؟؛ آیا ما خود را در برابر هستیِ خود مسئول می‌بینم؟ و مهم‌تر از همه، آیا ما به‌عنوان انسان در برابر هستیِ خود، صادق، صریح و باز هستیم؟؛ یا هرچند لحظه مانند موش‌کور در سوراخ‌های پیچ‌درپیچ ذهن‌خود، به دنبال راه گریزی، فریبی یا فراری هستیم؟؛ فرار از خود، فرار از حقیقت، فرار از اصالتِ خود و درنهایت آیا ما در برابر هستیِ خود برهنه هستیم؟؛ آیا ما از آنچه که در ماهیتِ وجودمان می‌گذرد آگاهیم؟؛ اگر هستیم، این آگاهی از چه جنسی ست؟ آیا صِرفن ذهنی ست؟ و فقط ناظر برخورد و خوراک و خواب است؟؛ آیا اساسن با هستیِ موجود در اعماقِ وجودِ خود در ارتباطی زنده و پویا هستیم؟ یا مشغول وقت‌کُشی و گذرانِ زندگی با بینشِ "باری به هر جهت"، هستیم؟

اگر درونِ ما حاوی چنین پرسش‌هایی در محتوای خود نیست و دربارۀ آنها تأمل نمی‌کند، پس آن‌چه از آن با نام زندگی و هستیِ خود، یاد می‌کنیم، هیچگونه اصالتی نخواهد داشت؟؛ لذا برهنه بودن در برابر هستی به معنای پاسخگو بودن است و البته این پاسخ صِرفن از "ذهن" برنمی‌خیزد؛ بلکه تمامیتِ وجود را دربرمی‌گیرد؛ هر انسانی به‌عنوان موجود زنده باید در برابر هستیِ فردی و هستیِ جهانی پاسخگو باشد پاسخگو بودن عالی‌ترین معیار ارزیابی انسان و تنها معیار ارزش‌یابی در دنیای معاصر است؛ انسانِ غیرپاسخگو نه‌تنها به حیات خود خیانت می‌کند و از زیر بار مسئولیتِ انسانیِ خود شانه خالی می‌کند؛ بلکه قبل از هر چیز به خود و هستیِ خود نیز اِهانت می‌ورزد.

"پاسخگو بودن" مفهومی است که مسئولیتِ اَعمال و گفتار و کردار نیز در آن مُستَتِر است؛ آنکه درمقابل اعمال و حتا افکار و احساساتِ خود یا سکوت می‌کند و یا از دادنِ پاسخ طفره می‌رود؛ قبل از هر چیز باید تحتِ تعقیبِ وجدان خود قرار گیرد؛ باید با عذاب وجدانِ خود رو در رو گردد هرچند انسانی که در خوابِ دروغ و فریب‌های ذهنیِ خود غرق شده اساساً وجدان آگاهی برای عذاب کشیدن هم ندارد!؛ ولی آنچه همیشه و در همه حال باید مراقبِ آن بود، این حقیقتِ مسلّم است که قصد نهایی برپا کردن دادگاه جهت محکومیت از جانب وجدان نیست؛ هدف نهایی از پاسخگویی و برهنه بودن در برابر نظام پیچیده، سُترگ و اعجاب‌انگیزِ هستی، پی بردن به ارزش هستیِ انسانی است؛ و قدرشناسی از همۀ مظاهر هستی و درک عمیقِ هرلحظه از هستی است. درکِ این حقیقتِ بزرگ که ما به‌عنوان انسان "کجا" ایستاده‌ایم و در چه موقعیّتی هستیم بسیار اساسی ست و اینکه چه رویکردی به‌عنوان انسان به هستیِ خود و هستیِ جهان داریم، بسیار قابل تأمل است. این نکته نیز قابل توجه است که لحظه‌به‌لحظۀ بودنِ خود را چگونه سِپَری می‌کنیم و آیا هرگز اراده‌ای به تغییر مختصاتی که به لحاظ ذهنی به ما تحمیل شده، داریم؟ یا منفعلانه و سُبک‌سرانه، با بی‌حوصلگی از کنار آن عبور می‌کنیم؟؛ اما باید این نکتۀ ظریف را به خاطر داشته باشیم که تجربه‌ای قدیمی هست که معتقد است که پایداری ظلم به خاطر

تحمل و پذیرش مظلوم است! و تحملِ حقارتِ یک زندگی عارتی از آگاهی و توأم با گیجی، به خاطر عدم‌وجودِ آگاهی از ارزش‌های والای هشیاری ست!؛ انسان باید ضمیرِ در سایه ماندۀ خود را، و یا بخش ناخودآگاه ذهنِ خود را مورد بازبینی دقیق قرار دهد و درست در همین نقطه است که با یک پرسشِ اساسی دیگری روبرو می‌شویم: "چگونه؟" و پاسخ به این سؤال را نمی‌توان از "ذهن" دریافت کرد؛ چراکه ذهن نه‌تنها اساسن از پاسخگویی به مسائل درونی عاجز است بلکه درواقع خود بخشی از مشکل است و دانسته یا ندانسته خود به‌وجود آورندۀ آن است؛ پس پرسش همچنان باقی است: "چگونه"؟ جواب به این پرسش شاید برای همان ذهن کمی عجیب و یا حتا غریب باشد؛ اما جواب به این سؤال اساسی و محوری فقط در یک کلام نهفته است؛: با نگاه!؛ همانطورکه ذکر آن رفت پاسخ به نظر غیرمتعارف می‌آید: "نگاه؟؛ اما نگاه بر چه و چگونه؟"

و این دو سؤال جواب خودش را دارد؛ نگاه به کلیۀ حرکات و عکس‌العمل‌های ذهن، در برخورد با هر پدیدۀ عینی و یا ذهنی؛ و اما چگونه؟؛: نگاه باید بدون‌هرگونه قضاوتی مبنی بر اینکه آن حرکات را تأیید و یا تکذیب کند، صورت پذیرد؛ نگاهی با شباهتی بسیار به یک دوربین فیلم‌برداری! این شیوه علی‌رغم ظاهرِ عجیب و دور از ذهنش، حقیقتی است که توانمندی خود را در پاکسازیِ درونی و همچنین فرونشاندنِ تحرکاتِ مذبوحانۀ ذهن نشان داده است و از همه مهم‌تر می‌تواند توسط هر انسانی مورد آزمون قرار گیرد؛ اما تا آنجا که مقدور است باید از دخالت، قضاوت و تحرکاتِ مداخله‌گرانۀ ذهن در این رَوَند، به کلی پرهیز کرد! باید به رُباتی تبدل شد که فقط نگاه می‌کند، نه تحلیل، نه داوری، نه تأیید و نه تکذیب کردن. و این چه بپذیریم و چه نپذیریم؛ نقطۀ عطفِ تحول در بینشِ انسان و درعین‌حال سرآغاز رستاخیزی در شروع فصل نوینی از انسانیت و انسان بودن را نوید می‌دهد! و این نگاه است که روح انسانی را از مانداب موجود در ذهن جدا می‌سازد و این نگاه است که رفته‌رفته انسان را از هرگونه هرج‌ومرج و آلودگیِ افکار و اندیشه‌های مُخرب و زیان‌بار می‌رهاند؛ مانداب و مُردابی که قبل از هر چیز "روح انسانی" در آن قربانی می‌شود. این نگاه اگر پیوسته و پایدار و در خلوت انجام گیرد، آغاز یک تحولِ بنیادین و یک دگرگونی اساسی است.

این نگاه همۀ هستی انسانی را که تا آن زمان، آلودۀ ذهنِ تاریک و پر هرج‌ومرج بوده را شفاف، روشن، پاک و بسیار بسیار خلاق و فعال می‌کند.

این نگاهِ ثابت، پایدار و کاملاً مستقل از همۀ تأثیرات ذهنی، رفته‌رفته عفونت‌های گوناگونِ ناشی از انواع آلودگی‌های ذهن را، به کُلی حذف می‌کند و می‌خشکاند؛ بدون‌آنکه این تغییر و تحولِ عظیم حاصلِ درگیری آن با ذهن باشد؛ و آن گاه فضایی روشن، شفاف و بلوری ایجاد می‌کند که می‌تواند با آهنگِ هارمونیکِ هستی، به رقص درآید. و این سرآغاز برهنگیِ روح انسان است در برابر هستی، عشق و سرمستیِ حضور! ■

«برهنه در برابر هستی» نویسنده «بهمن عباس‌زاده»