سه نوشته کوتاه از عبید زاکانی

چاپ تاریخ انتشار:

کانون

یکی از صوفیان را گفتند: خرقه خویش بفروش. گفت: اگر صیاد دام خود فروشد به کدام وسیله صید تواند کرد؟

(صفحه 24 رساله دلگشا)

 

مولانا شرفالدین دامغانی بر در مسجدی میگذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و میزد. سگ فریاد میکرد. مولانا در مسجد بگشاد و سگ بدر جست، خادم با مولانا عتاب کرد. مولانا گفت ای یار معذوردار که سگ عقل ندارد، از بیعقلی در مسجد میآید، ما که عقل داریم هرگز ما را در مسجد میبینید.

(صفحه 53- اردشیر بهمنی)

 

زن طلخک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است. گفت: از درویشان چه زاید جز پسر یا دختری؟ گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: ای خداوند، چیزی زاید بدکار ستمکار خانه برانداز!

(صفحه 119 رساله دلگشا)