خاطرات نوروزی نه سالگی نسیم عرب امیری

چاپ تاریخ انتشار:

کانون

آخرین شنبه سال

ساعت 9 صبح

امروز مدرسه شلوغ شد، بچهها کلاسها را تعطیل کردند، همگی به سالن مدرسه هجوم آوردند و شعار «خانم وکیلی تعطیلی تعطیلی!» سردادند!

خانم وکیلی مدیر مدرسه با قاطعیت پشت میکروفن اعلام کرد که تا سه شنبه کلاسها برقرار هستند و با عوامل این تجمعهای اعتراض آمیز به شدت برخورد میشود.

بچهها با شنیدن این حرف شیشهها را شکستند، سطلهای آشغال را در سالن خالی کردند و شعار «مرگ بر مدرسه» سر دادند!

 

همان روز

ساعت 10 صبح

خانم وکیلی بالاخره پشت میکروفن مدرسه فرمان آتش بس را صادر کرد یعنی از فردا مدرسه تعطیل است!

 

آخرین یکشنبه سال

مادر دوست دارد که امسال عید به جنوب برویم و پدر اصرار دارد که به شمال سفر کنیم. من پیشنهاد کردم که در همین تهران بمانیم که هم به شمال نزدیکتر باشیم و هم به جنوب!

پدر میگوید: شما دخالت نکن!

مادر میگوید: این فضولیها به شما نیامده!

خوشحالم از اینکه بالاخره پدر و مادرم در یک مسئله با هم به تفاهم رسیدند!

 

آخرین دوشنبه سال

میدانستم که آخر به حرف من میرسند یعنی تعطیلات عید را در همین تهران میمانند حیف که این آدم بزرگها هیچ وقت نمیتوانند قبول کنند که همیشه حق با ما بچهها است!

 

آخرین سه شنبه سال

مادر میگوید: امشب چهارشنبه سوری است

میگویم: مگر امروز سهشنبه نیست؟!پس چرا چهارشنبه سوری؟!

مادر میگوید: در این دنیا هیچ کس شبیه اسمش نیست!

پدر میگوید: درست مثل تو که هیچ وقت شبیه اسمت نبودی زیبا جان!

{از اینجا به بعد مادر چیزهایی میگوید که از نقل آن معذورم اصلا مگر هر حرفی در خانواده ما زده میشود را شما باید بدانید!}

 

آخرین چهارشنبه سال

میگویم: مادر جان اگر دیروز چهارشنبه بود حتما امروز هم سهشنبه است!

میگوید: برای ما چه فرقی دارد سهشنبه یا چهارشنبه، عید یا غیرعید، بهار یا زمستان اصلا هر چه میخواهد باشد ما که هر روز زندگیمان همین است!

میگوید: سال به سال دریغ از پارسال!

میگوید: مردم شوهر دارند، من هم شوهر دارم!

میگوید: لعنت بر من که زن کارمند جماعت شدم!

میگوید: حالا خاطرم نیست که چند تا خواستگار داشتم. اما یادم هست که خیلی زیاد بودند و حتی باهم دعوا میکردند.

میگویم: مامان زیبا! میدانم از دیروز دلخور هستید اما خوب اینکه شبیه اسمتان نیستید که تقصیر شما نیست! انقدر خودتان را اذیت نکنید.

چیزی نمیگوید فقط ملاقهای که در دست دارد را به سمت من پرتاب میکند چه بگویم؟! حق هم دارد!

 

آخرین پنجشنبه سال

امسال هم مادر برای من لباس عید نخرید هر چقدر هم میگویم که نرگس هم کلاسیام هر سال عید کیف، کفش، شلوار و جوراب نو میخرد میگوید: بچه نباید چشم و همچشمی کند!

میگویم: یعنی اگر آدم بزرگها چشم و همچشمی کنند ایرادی ندارد؟!

میگوید: به من متلک میاندازی ذلیل مرده؟!

 

آخرین جمعه سال

امروز طی عملیاتی مخفیـانه موفق به کشف مخفیگاه آجیلهای شب عید که مادرم در منطقهای امن جـاسازی کرده بود شدم و به آنها دستبرد زدم!

 

روز اول عید

مادر میگوید: برای عید دیدنی اول باید به خانه مادرمن برویم، پدر میگوید: اول باید به دیدن پدر من برویم. من میگویم: اصلا چهطور است پدر بزرگ و مادربزرگ به دیدن ما بیایند؟!

مادر اخم میکند، پدر چشم غره میرود!

 

همان روز

بعد از ظهر

مادر پیروز میشود و پدر دستمال سفید را به علامت تسلیم بالا میبرد

 

روز دوم عید

امروز به عید دیدنی خاله رفتیم، خاله به من هزار تومان عیدی داد. آخ که چقدر برای این هزار تومان برنامه دارم!

 

روز سوم عید

امروز خاله به عید دیدنی ما آمده است، مادر مرا به گوشهای میکشد و میگوید: کجا گذاشتی؟

میگویم: چه چیز را؟

میگوید: همان هزار تومانی را که خالهات دیروز عیدی داد!

میگویم: در کشوی اتاق اما...

مادر بدون اینکه به ادامه حرفم گوش کند به اتاق میرود و هزار تومانی را میآورد و به پسر خالهام عیدی میدهد!

 

روز چهارم عید

ما به خانه عمو رفتیم.

 

روز پنجم عید

عمو به خانه ما آمد.

 

روز ششم عید

ما به خانه دایی رفتیم.

 

روز هفتم عید

دایی به خانه ما آمد.

 

روز هشتم عید

ما به خانه عمه رفتیم.

 

روز نهم عید

عمه به خانه ما آمد.

 

روز دهم عید

میگویم: خسته شدم از بس که ما رفتیم و آنها آمدند.

میگوید: عید دیدنی یعنی همین دیگرتازه امروز نوبت اقوام دورتر است، فردا نوبت همسایهها، پس فردا نوبت کاسبهای محل و الی آخر!

 

سیزده به در

امروز صبح یادم افتاد که خانم معلم روز آخر پیک شادی به بچههای کلاس داد که در طول عید وقتشان را به بطالت نگذرانند!

میگویم: پدر جان! کمک میکنید این پیک شادی را حل کنم؟!

میگوید: پس این بیست روز چه غلطی میکردی؟!

سرم را پایین میاندازم و دیگر چیزی نمیگویم. دوان دوان خودم را به مادر میرسانم.

میگویم: مادر جان...

میگوید: چه خوب شد که آمدی کمک کن تا زودتر غذا را آماده کنیم و از خانه بیرون بزنیم اگرنه نحسی سیزده به در دامنمان را میگیرد!

شماره نوروزی روزنامه شرق سال 1390