قصه «ERROR» نویسنده «پونه شاهی»

چاپ تاریخ انتشار:

قصه «ERROR» نویسنده «پونه شاهی»

یکی بود یکی نبود. همه بودند فقط _ اونی که من می‌خواستم نبود. زیر گنبد کبود سه تا الاغ مهربان سالهای سال با هم زندگی می‌کردند. از وقتی کره‌ای بیش نبودند کنار هم بودند؛ با هم جفتک‌هایشان راانداخته بودند. با هم یونجه‌هایشان راخورده بودند. با هم روی چمنها غلت زده بودند. تا حالا که هر کدامشان برای خودشان خری شده بودند. این الاغ‌های نازنین دوستان خوب و وفاداری برای هم بودند.

تا اینکه یک روز یک الاغ مادهٔ زیبا رو را دیدند که به همراه خانواده‌اش تازهآمده بودودر همسایگی آنها زندگی می‌کرد.

این سه تا الاغ؛ عاشقآن ماده الاغ که اسمش آناستازیا بود وآنا صدایش می‌کردند شدند (یعنی فکر می‌کردند که عاشق شده‌اند).

و برای همین هر روز هر سه تا وقتی صدای آناستازیا را می‌شنیدند بدو می‌آمدند کنار دیوار حیاط و سرک می‌کشیدند.

یک روز پدر آناستازیا، آنا را با ماشین می‌خواست برساند مرکز خرید

آناستازیا هم در حالی که چشمهایش را هی باز و بسته می‌کرد وهی خمار می‌کرد و هی قیافه می‌گرفت (چون دیده بود که آن سه تا الاغ زبان نفم دارند چه جوری از روی دیوارنگاهش می‌کنند)

کنار صندلی پدر جای گرفت، وقتی پدر پشت فرمان نشست؛ دست زد به جیبهایش وگفت: کیف پولم را نیاورده‌ام می‌روم بیاورم ...

و رفت خانه که کیف پولش رابیاورد ...

در این موقع آن سه تا الاغ بازیگوش جفتک زنان و عرعرکنان بدو آمدند جلو ماشین و سرشان رااز شیشه اوردند داخل تا خودشان را معرفی کنند..

آناستازیا خیلی ترسید گریه‌اش گرفته بود ولی به زور جلو گریه‌اش را گرفت تا ریملهایش پاک نشود آخر فرصت نداشت برگردد خانه و تجدید آرایش کند

یکی از آن سه تا که خیلی الاغ تر بود گفت: گریه نکن ما فقط می‌خواهیم کمی با تو آشنا بشویم بعدش اگر رو ندادی اذیتت کنیم الان هنوز نمی‌خواهیم اذیت کنیم و سه تایی نیششان تا بنا گوش باز شد (البته یکی کمی متین‌تر برخورد می‌کرد و کمی با کلاس تر بود)

ضمناً" گویا پدر آنا رفته بود کیف بسازد وبیاید که اینقد لفتش داده بود. الاغ‌های جوان برای جلب توجه هرچه بیشتر هر کدامشان یک کاری می‌کرد. مثلاً الاغ اولی که بچه‌تر بود دوید جلو ماشین و با پاهایش یک جفتک انداخت و گفت: ببین من چه کاری بلدم. الاغ دومی که می‌خواست از الاغ اولی کم نیارورد او هم رفت جلو و گفت: این که چیزی نیست من بلدم آواز بخونم و شروع کرد به عر عر کردن، الاغ سومی که تا این لحظه ساکت بود و از دور نگاهشان می‌کرد یک چکش طرفش پرت کرد و گفت: حرف دهنت را ببند.

زبان نفهم جلو ماده الاغ با شخصیت این جلف بازیها چیه می‌کنی؟

و خودش در حالی که پیپ می‌کشید رفت جلو و یه شماره موبایل به آنا داد و گفت هر وقت اینها خریت زیادی کردند با این شماره تماس بگیر _و خیلی آرام دور شد.

ماده الاغ از دیدن خر سوم دلش لرزید و قلبش گروپ گروپ صدا کرد و پشت چشمهایش قلب‌های زیادی شکل گرفت و با نگاهش انقدر الاغ سوم را تعقیب کرد که الاغ تو افق گم شد.

پدر آناستازیا بالاخره با کیف پول از در خانه آمدبیرون و چپ چپ به الاغ اولی و دومی نگاه کرد.

الاغ‌ها با دستپاچگی گفتند: سلام عرض شد.

پدر آنا گفت: علیک فرمایشتان؟؟

گفتند: ماشینتان را نمی‌خواهید بشوریم؟؟

پدر آنا گفت: مگر خرم پول مفت به شما بدهم خودم عین خر کار می‌کنم بروید یک خر دیگر پیدا کنید.

الاغ اولی و دومی گفتند: چشم

و یورتمه کشان وجفتک زنان از صحنه دور شدند

در حالی که الاغ دومی زیر لب زمزمه می‌کرد که: از برت یورتمه کشان رفتم ای نامهربان_ رفتم که رفتم ...

بعله خدمت شما که عزیزتر از جانم هستید عرض کنم که:

آنشب ماده الاغ ما با چشمانی که پشتش پر از قلب بود و به الاغ سومی فکر می‌کرد. یاد شماره‌ای که صبح گرفته بود افتاد، عین برق گرفته‌ها چهار نعل رفت طرف کمد و ازدرون کیفش که داخل کمد گذاشته بود شماره را در آورد و با دستی لرزان وقلبی عاشق شماره را گرفت ...

از آن طرف یک صدای الاغانه ای گفت: شما با دفتر خدماتی کفن ودفن مردگان بی کفن تماس گرفته‌اید

اگر الاغ نعش کش می‌خواهید شماره 1

اگر شومن جهت مجلس ختم می‌خواهید شماره 2

و اگر با مدیر سرکار گذاشتن الاغهای ماده کار دارید شمارهٔ 3 را فشار دهید و اگر می‌خواهید به اپراتور وصل شوید چند ماه صبر کنید تا یک نفر را برای چیدن علف‌های زیر پایتان بفرستیم _ و اینگونه بود که الاغ مادهٔ ما به بد بودن عشق و عاشقی پی برد وبعد ازیک شکست عشقی سخت.

و ساعتها عر زدن در خلوت حیاط تصمیم گرفت. شمارهٔ الاغ سوم را پاک کرده و هیچ وقت عاشق هیچ الاغی نشود ... بعععلههه