داستان «زیبایی چیزها» نويسنده «اووبر مينگارلي» مترجم «راحله فاضلي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زیبایی چیزها» نويسنده «اووبر مينگارلي» مترجم «راحله فاضلي»

 

مینگارلی نویسنده فرانسوی متولد 1956 است. در سال 2003 به خاطر رمان چهار سرباز برنده جایزه مدیسی شد. در روستایی کوچک در دامنه ی آلپ زندگی می کند و به رابطه پدر و پسر علاقه فراوانی دارد که این در داستان زیبایی چیزها کاملا نمایان است. این داستان از مجموعه ی «نامه ای از بوئنس آیرس» انتخاب شده است.

اووبر مینگارِلی

ترجمه: راحله فاضلی

روبه روی هم نشسته بودیم. آتشِ بین مان آواز می خواند. شب شده بود. آبی که از صخره ها بیرون می آمد و به حوضچه ای می ریخت که سنگ را حفر می کرد هم آواز می خواند. سرخس ها دور و بر حوضچه سبز شده بودند. ساش داخل کلبه یک انبر پیدا کرده بود. با دو دست آن را طوری گرفته بود که نوکش بالای شعله های آتش باشد. می خواست کاری کند که به اندازه کافی سرخ شود. تا حد لازم انعطاف پذیر شود تا بین دو سنگ صاف شود. گذاشتم کارش را بکند. چیزی نگفتم.

اطراف قله ی کوه را تماشا کردم. خورشید با رنگ های زرد و بنفش آن را روشن کرده بود. جایی که ما بودیم، شب بود اما آنجا همه چیز مثل روز روشن می درخشید. به نظرم رسید که ارزش تماشا کردن دارد.

ساده اما حیرت انگیز بود. جوهره ی چیزها را آنجا دیدم. انگار با یک نگاه می توانستیم ظاهری را که به خود می گیرند، ببینیم و جریان زندگی را حس کنیم. به ساش گفتم: «آن بالا را نگاه کن.»

بدون آنکه به خودش زحمت گشتن بدهد، بی هیچ حرکتی گفت: «کجاست؟»

«پشت سرت، نگاه کن.»

سرش را چرخاند اما آن قدر سریع که چیزی از آن قله های درخشان ندید جز آنچه از یک صاعقه می بینیم. به ذغال های نیمسوزی که سرخ می شدند، نگاه کردم. آن شب بی فایده دیدم که دلخوری ام را به او نشان دهم. چیزی نگفتم. به نگاه کردن به ذغال ها ادامه دادم. هربار که می خواستم زیبایی چیزی را با او سهیم شوم، آن را به او نشان می دادم و او می گذاشت تنهایی پشت شیشه حرفم را بزنم، به سمت خودم می چرخیدم؛ با لبخندی تلخ و نوعی اندوه. گاهی برای آنکه دلخوری و اندوهم را از او پنهان کنم، از کوره درمی رفتم. یکی از انگشتانم را به طرف او نشانه گرفتم. از او پرسیدم آیا خیال دارد همیشه از کنار همه چیز بگذرد. بدون آنکه جرات کند بپرسد از کنار چه چیز، به من نگاه کرد. متوجه عصبانیتم نشد؛ عصبانیتم او را زیاد نترساند. می دانست یک دقیقه بعد، عصبانیت من تمام خواهد شد.

فقط دلم می خواست با او منصف باشم و به او بیاموزم با زندگی روبه رو شود. هربار اوضاع به نظرم خوب می آمد، به او می گفتم: «ساش، هرکاری که می کنی، تلاش کن و همیشه صادق باش. نه از تلاش نه از خستگی نترس. پسرم، از راه راست منحرف نشو، تلاش کن مرد شوی و زیبایی چیزها را وقتی از کنارت می گذرند، ببین.» فکر می کردم هیچ چیز از بین نمی رود و بهتر است چیزها را به جای یک بار، هزار بار بگویی. می دانستم شاخ و برگ انبوه یک درخت از هزاران برگ کوچک ترد و شکننده ساخته شده که هریک بدون دیگران به سرعت برباد خواهد رفت.

اما سکوت کردن را هم بلد بودم و می گذاشتم خودش یاد بگیرد. آن شب این حقیقت را که او با آن انبر به جایی نمی رسد، برای خودم نگه داشتم. می دانستم در کارگاه های آهنگری دما از شعله های آتش درخت صنوبر بالاتر است و در این آتش دما به آن درجه نخواهد رسید. دوست داشتم چیزها را آنطور که به چشم من می آمدند، به او یاد دهم. خوبی، بدی، تلاش، صبر و زیبایی چیزها وقتی خود را نشان می دادند. بدون آنکه چیزی به او بگویم گذاشتم تمام شب انبرش را داغ کند درحالی که می دانستم امیدی به آن نیست در آنچه به نظر می رسید برایش خوب است، شرکت کردم. صبح، ناامیدی کنار او مقابل خاکسترها نشست، اما تلاش و صبر هم مثل دو دوست بودند.

و من می دانستم چطور این را هم برای خودم نگه دارم که گاهی تا چه اندازه ناامیدم می کند. آن شب، از دلخوری ام بعد از این که آن طور سریع قله های درخشان را نگاه کرده بود به او چیزی نگفتم. از پشت شعله ها تماشایش می کردم. خستگی بالا رفتن از خطوط چهره اش کنار رفته بود. آتش پت پت می کرد، آب آواز می خواند، صورت ساش در نور شعله ها روشن شده بود. تاریکی به سمت قله ها می رفت. ظرف یک ساعت، شب از راه می رسید و دلخوری من با آخرین پرتو روز از بین می رفت.

به او گفتم: «برو دنبال آب. قمقه را از توی کلبه بردار و برو پرش کن.»

بدون اینکه نگاهم کند، ناگهان نوک انبر را داخل شعله ها برد و جواب داد: «نمی تونم.»

می دانستم چرا نمی تواند. به او گفتم: «بگذارش توی ذغال ها. اونجا از توی شعله ها داغ تره.»

پرسید: «چرا قبلا نگفتی؟»

در نگاهش جرقه ای از اندوه بود. مدت زیادی به من خیره شد.

«ها؟ چرا به من نگفتی؟»

هنوز به من خیره بود. می خواستم از نگاهش فرار کنم اما گرفتمش و گفتم: «کاری را که خواستم بکن.»

انبر را گذاشت و نوکش را داخل ذغال ها کرد. از جایش بلند شد، پشتش را به من کرد، دور شد و زمانی که داخل کلبه می شد، تاریکی دیگر از قله ها بالا نمی رفت. حالا دیگر همه ی جنگل در تاریکی شب فرو رفته بود اما آن بالا آسمان هنوز از اشعه های غروب روشن و مانند یک لامپ نورانی بود.

هنگامی که ساش با قمقمه از کلبه بیرون آمد از او پرسیدم کجا می خواهد غذا بخورد، همین جا جلوی آتش یا داخل کلبه. همان طور که از مقابلم رد می شد شانه هایش را بالا انداخت، البته نه از روی بدجنسی.

به او گفتم: «جوابمو بده. این جا یا داخل؟»

بدون اینکه برگردد، جواب داد: «داخل.»

به صخره ها نزدیک شد، جایی که آب سرد هنگام پایین آمدن از حوضچه آواز می خواند.

«ساش؟»

«چی؟»

به او گفتم: « کمی به خودت برس»

این را با ملایمت به او گفتم زیرا تماشا کردنش از میان شعله های آتش، دلخوری ام را از بین برده بود. قبل از آخرین پرتو روز خیلی سریع دلخوری ام تمام شده بود و دیگر به آن فکر نمی کردم.

قمقمه را زیر آب گرفت. سرش را به طرف من چرخاند و به نشانه تایید تکان داد. بعد برگشت، قمقمه را به طرفم گرفت، نشست و دوباره انبر را در دست گرفت. آن را داخل ذغال ها نگذاشت و در گرمای شعله های آتش نگه داشت.

«گرسنه ای؟»

«نه هنوز»

«ساندویچ خوبه؟»

سرش را بلند کرد و لبخند قابل توجهی نشانم داد.

درحالی که بلند می شدم گفتم: «باشه. ساندویچ.»

داخل کلبه تعدادی شمع قدیمی نیم سوخته، چند بطری سرکه و روغن، یک قوطی شیرخشک، یک قوطی قهوه و نمک بود. یک جعبه کبریت و چند کتاب روی یک قفسه بود. رهگذران هنوز چیزهایی پشت سرشان باقی گذاشته بودند. روی میز و نیمکت ها، با چاقو نام هایی حک شده بود. من و ساش پیش بینی کرده بودیم فردا قبل از پایین رفتن به سمت دره، نام هایمان را حک کنیم.

شش شمع روی میز گذاشتم و آنها را روشن کردم. بعد کیسه خواب هایمان را روی تخت دونفره باز کردم. مال خودم پایین و مال ساش بالا. از پنجره ی باز، نه ساش را می دیدم نه آتش را. جرقه شعله ها و دامنه ی تاریک کوه را می دیدم. هیچ جایی جز در این کوهستان نمی توانید اینقدر خوب پت پت آتش و آواز آب را بشنوید.

نگاهی به کتاب های روی قفسه انداختم. خیلی قدیمی بودند. هیچ کدام برایم جالب نبود. به نظر می رسید به قرن دیگری تعلق دارند. دوده آنها را سیاه کرده بود. اما قبل از آنکه ساش ایده آهنگری انبر را کنار بگذارد، وقت داشتم. یکی از کتاب ها را برداشتم و روی نیمکت مقابل در نشستم. چه کسی فکرش را می کرد کتاب درباره ی تاریخ لهستان باشد. شمع ها به اندازه ی کافی برای خواندن نور نداشتند. عکس های جنگ جهانی دوم داخل آن بود. پارتیزان ها، مردان و زنانی که با تفنگ ژست گرفته بودند و خانه هایی که در آتش می سوختند. بیرون را نگاه کردم. حالا دیگر کوهستان کاملا تاریک شده بود و آسمان کمی روشن تر بود. به نگاه کردن به عکس ها ادامه دادم. و در آن لحظه، خدای من، نه! در حال بستن کتاب آن را به هم کوبیدم و طوری روی میز گذاشتم که انگار پر از زهر بوده و دست ها و چشم هایم را سوزانده. بعد با دهانم حرکت های مسخره ای انجام دادم. سعی کردم سوت بزنم. امیدوار بودم چیزی را که دیده ام فراموش کنم. اما خدای من، چطور می توانستم فراموش کنم؟ پسرجوانی کلاهی به سر داشت و آنقدر دردناک و آکنده از ترس می خندید که هرگز ندیده بودم. و حالت نگاهش، خدای من! روی یک میز ایستاده بود، زیر چوبه ی دار و مردی یونیفرم پوش طناب را دور گردنش میزان می کرد. فقط عکس باعث شده بود از ساش بزرگ تر به نظر برسد.

بلند شدم و از کلبه بیرون رفتم. ساش دیگر جلوی آتش ننشسته بود. شعله ها پایین آمده بودند. بیرون چیز زیادی دیده نمی شد و صدایم درنمی آمد. او را در تاریکی دیدم که به طرف آبی که از صخره ها بیرون می آمد خم شده بود.

متوجه آمدن من شد و ایستاد. او را در آغوش گرفتم. اما صدایم درنمی آمد. مانعم نشد. در سکوت، درحالی که او را در آغوشم می فشردم و آب زیر پایمان آواز می خواند، در گوشش زمزمه می کردم.

خیلی چیزها به او گفتم بدون آنکه کلمه ای از دهانم خارج شود. و گاهی برای این که به او اطمینان خاطر دهم می گفتم: «چیزی نیست ساش، چیزی نیست.» اما این تنها چیزی بود که می توانستم با صدای بلند بگویم درحالی که از درون من، صدایی دیگر، آن هم خاموش خارج می شد، از شب و سال ها عبور می کرد و به سمت لهستان می رفت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692