داستان «نان آور» نویسنده «لسلی هاوارد»؛ مترجم «زهرا تدین»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

پدر و مادر یك پسر چهارده‌‌ساله منتظر بودند تا او با اولین دستمزد هفتگیش به خانه بیاید.

مادر، میز را چیده و مشغول بریدن چند ‌تكه نان و كره بود. او زنی كوچك اندام و باریک با چهره‌ای چروكیده بود و لباسی آبی به‌تن داشت و پیشبند سفیدی روی دامنش پوشیده بود. خسته به‌نظر می‌رسید و مرتب آه می‌كشید. پدر روی مبل قدیمی كنار بخاری لم داده بود. او هم كوچك اندام بود. چشمان آبی داشت که معمولاً از اشک تر بود و سبیل‌هایی پرپشت كه گاهی آن‌را می‌مكید.

آن‌ها واقعاً فقیر بودند. اتاق‌شان تمیز، اما حقیرانه بود و قطعه‌های بریده شده نان همراه با کره‌، تنها خوراك‌شان بود.
زن كه مشغول آماده كردن غذا بود، گاه با نفرت به شوهرش نگاه می‌كرد. مرد اما اعتنایی نمی‌كرد.

ابرو بالا می‌انداخت، گاهی زیر لب چیزی می‌گفت، یا ناخنش را روی دندان‌هایش می‌کشید و با این كارها وانمود می‌كرد كه به‌شدت خسته است.زن گفت: «به پول‌ها دست نمی‌زنی!»
او جمله‌ای را تكرار می‌كرد كه قبلاً بارها و بارها آن‌را گفته بود: «می‌دانم اگر آن پول‌ها دست تو بیفتد چه‌كارش می‌كنی.او پول‌ها را می‌دهد به من و من اجاره‌خانه را می‌پردازم‌ و اگر چیزی باقی ماند كمی هم غذا می‌خرم؛ نه اینکه آن‌را بگذارم کف دست نزدیک‌ترین مشروب فروش.»

مرد به آرامی گفت:‌ «خفه شو! دهنت را ببند!»

زن با عصبانیت فریاد زد: «نمی‌بندم. چرا باید دهنم را ببندم! به اندازه كافی زور گفته‌ای و من هم‌ تحمل می‌كردم. چون باز هم حداقل پولی به خانه می‌آ‌ُوردی. اما حالا نه.دیگر نه. تو دیگر اینجا كسی نیستی. فهمیدی؟! هیچ‌كس. من رئیسم. و او پول‌ها را می‌دهد به من.»

مرد در‌حالی‌كه با آرامش، آتش را زیر و رو می‌كرد، گفت: «خواهیم دید.»

حدود پنج‌دقیقه‌ای بین آن‌ها حرفی رد و بدل نشد.
پس از چند دقیقه، پسر به خانه آمد. ده یازده ساله بیشتر به نظر نمی‌رسید. شلوار بلندش سیمایی مضحك به او داده بود.
سفیدی چشم‌ها در صورت سیاهش حالتی بهت‌زده به او داده بود. پدر بلند شد و پرسید: «پول‌ها كجاست؟» پسر به آن‌دو نگاه كرد. از پدر می‌ترسید.

لب‌های رنگ‌پریده‌اش را لیسید. مرد گفت: «زود باش پول‌ها بده به من، زود باش.» پدر، خشمگین به‌سمت پسر رفت. آهسته گفت: «پول‌ها كجاست؟»

پسر در چشمان پدر خیره شد و گفت: «پول‌ها را گم کردم.»
پدر فریاد زد: «تو... چی؟!»

پسر تكرار كرد: «گمشان كردم.»

مرد شروع كرد به داد و بیداد كردن. «گم كردی؟! گم كردی؟! چه می‌گویی؟! چه‌طور گم كردی؟»

پسر گفت: «پول در یک پاكت بود. یک پاكت‌نامه كوچك.»

- كجا گم كردی؟

ـ نمی‌دانم. شاید یک جایی در خیابان انداخته باشم.»

ـ برگشتی دنبالش بگردی؟

پسر با سر جواب داد و گفت: «بله اما پیدا نكردم.»
از گلوی مرد صدایی بلند شد. ترکیبی از ناله و فریاد. صدایی كه معمولاً حیوان‌ها از خود درمی‌آورند. پدر گفت:‌ «گفتی پول‌ها را گم کردی؟ هان؟!» چند قدم به عقب رفت و كمربند پهن و کلفتش را که و سگک برنجی داشت را درآورد.

پسر لب پایینیش را گزید تا جلوی اشكش را بگیرد. رفت جلو. مرد، دست‌هایش را بالا آورد. زن كه تا آن لحظه بی‌حركت بود، روی سر و كول مرد پرید و او را گرفت و چنگ انداخت.

مرد که خشم کورش کرده بود، او را به گوشه‌ای پرتاب کرد. با بی‌رحمی بدن و پاهای پسر را زیر كمربند گرفت. پسر روی زمین افتاد اما فریاد نزد.

زمانی‌که مرد خشمش را خالی كرد، كمربند را بست و پسر را روی پاهایش بلند كرد. گفت:‌ «حالا می‌روی توی رختخوابت.»
زن گفت: «اما او هنوز غذا نخورده»

ـ گفتم می‌روی توی اتاقت. قبلش‌ برو دست و صورتت را بشور.

پسر بدون معطلی به طرف ظرف‌شویی رفت و دست‌ها و صورتش را شست. بلافاصله رفت طبقه بالا. مرد پشت میز نشست. مقداری نان و كره خورد و دو فنجان چای نوشید.
زن چیزی نخورد.

نشست روبروی شوهرش و چشم از او برنداشت. با نفرت به او نگاه می‌كرد، درست مثل چند لحظه قبل از آمدن پسر. شوهر توجهی به او نكرد و طوری رفتار كرد كه انگار او اینجا نیست و وقتی غذایش را خورد، بیرون رفت.

همین‌كه در را بست، زن به اتاق پسر رفت. او داشت گریه می‌كرد. صورتش را زیر بالش پنهان كرده بود. مادر، لب تخت نشست و دستانش را دور پسر حلقه كرد.

او را در آغوش گرفت و دست در موهای پریشان پسر برد و با مهربانی و نوازش او را آرام كرد.پسر دلش غنج زد. راحتی را در نوازش مادر و آرامش را در اشك‌های خود حس كرد.

لحظاتی بعد، گریه‌اش بند آمد. سرش را بلند كرد و به مادرش لبخند زد.

چشمان اشك‌آلودش می‌درخشید. سپس، دست زیر بالش کرد و پاكت‌‌نامه كثیف كوچكی را درآورد.
به آرامی گفت‌: «اینم پول!»

مادر پاكت را گرفت.

آن‌را گشود و قطعه كاغذ بزرگی را كه روی آن اعدادی نوشته شده بود، بیرون آورد.

«یك اسكناس ده شیلینگی و یك سكه شش پنی.»

دیدگاه‌ها   

#2 زهرا تدين 1393-11-22 13:25
ممنونم :-)
#1 پسر حاج الا 1393-11-21 03:40
عالی بود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692