انگار مُردهام...الان آن بیرون دارند برایم قبر میکَنند. انگار مُردهام و در این کشور بیگانه دفن میشوم. کشوری که در خیابانهای پُر دار و درختش خانههایی زیبا دارد. کنار پنجرههاشان گل و توی بالکنهایش جشن و شادی است. پیش از مرگ با حسرت به این پنجرهها و زندگیهای بیدغدغهای که پشتشان جریان داشت، نگاه میکردم. به گلهای رنگارنگی که از بالکنها آویزان بود و عطرشان پراکنده میشد در خیابان. وقتی زنده بودم بالای برجی رفته و دوردستها را تماشا کرده بودم. جوری که انگار اگر چشمهایم را خوب جمع کنم میتوانم کشور خودم را ببینم یا اگر خودم را بیندازم پایین میتوانم بیفتم وسط زندگی گذشتهام. دورها را نگاه میکردم به امید دیدن چیزهایی که پشت سرم جا گذاشته بودم.
وقتی مُردم جوان بودم. حالا برایم قبر میکَنند. اینجا کشوری بیگانه است. کاش فرار نکرده و به اینجا نیامده بودم. کاش جنگ نشده بود و هنوز گیلاسهای قرمز روی شاخه درختان بود. مرا گذاشتند توی تابوتی از چوب گردو که داخلش با پارچه ساتن لکهداری پوشانده شده و رویش با کلی اتیکت. گفتند: «هر چه دوست داری بگذار توی تابوتت. تو را با آنها دفن میکنیم.» گفتم: « اما من میخواهم توی کشور خودم و طبق رسوم خودمان دفن شوم. مثل مادر و مادربزرگم. تروتمیز. پیچیده در کفن و توی قبرستان مسلمانها.» گفتند:«میخواستی توی مملکت خودت بمیری. اینجا مُردی. همینجا هم دفن میشوی. اینجا. هر جا که شد. تو که بیدین بودی! چه شد حالا قبرستان مسلمانها را میخواهی؟ زود باش تابوتت را پُر کن!» حالا چه چیزی باید در این تابوت بگذارم؟ اگر بخواهم ریل راهآهن روستایی که در آن به دنیا آمدهام را بگذارم جا میشود؟ درخت ارغوان توی حیاط مدرسهمان چهطور؟ از آن کشتی که در انبارش مخفی شدم و به اینجا آمدم چه بردارم؟ یک مشت دانه ذرت؟ ذرتهایی که با هر موج دریا از توی گونیهای سوراخ میریختند روی سرم. یک جفت کفش هم باید بگذارم. همانهایی که دوران تحصیل میپوشیدم. کفشهای بنددار که از بس توی خیابانها راه رفته بودم تهشان سوراخ شده بود. چند تا عشقبازی یواشکی و با عجله...چهطور همه جوانیم را توی این تابوت جا بدهم؟ راستی من چند سال دارم؟ کشیش میگوید اگر زنده بودی الان پنجاه سال داشتی. خیلی وقت است زنده نیستم. بیست ساله بودم که آمدم اینجا و خیلی زود مُردم. پشت سرم یک روستا، یک شهر، یک مدرسه، پدری پیر و بچهای را که تازه به دنیا آورده بودم جا گذاشتم و کشوری را که در آتش میسوخت. درس میخواندم. دانشگاه هم رفتم. ماشینها آتش زدم. شعارها روی دیوارها نوشتم. تپانچه در دست توی خیابانها جنگیدم. توی خانههای زیرزمینی مخفی شدم. میلیشیا بودم. بعد حامله شدم. سوار برکشتی فرار کردم و آمدم اینجا. از کشیش میپرسم «من خودم را کشتهام؟» صلیب را روی قبرم میگذارد. میگویم: «اگر من خودم را کشته باشم در کشورم برایم نماز میت نمیخوانند. شما برای کسی که خودکشی کرده نماز میخوانید جناب کشیش؟» ریش کشیش شبیه مارکس است و برق چشمانش شبیه لنین. میخندد و میگوید: «دلت میخواست روی کوههای بلند بمیری. نه؟ پس نباید حامله میشدی. نباید فرار میکردی. باید میماندی و مثل آدم میجنگیدی.» شاید هم اصلا دلم نمیخواست بمیرم جناب کشیش. دلم نمیخواست از کشورم فرار کنم. دلم نمیخواست بیایم اینجا. اما دلم میخواست حامله شوم و بچهای داشته باشم که نه توی کشور خودم، بلکه اینجا بزرگش کنم. راستی آن بچه الان کجاست؟ «آن بچه توی همان کشوری است که از آن فرار کردی. توی آن شهر بزرگ. توی یکی از خیابانهایی که هیچ آدم عاقلی جرات نمیکند پایش را آنجا بگذارد. توی خرابهها و لابلای زبالهها، به پشت خوابیده. روی دستهایش پُر است از جای سوزن. خواب است. خوابی عمیق. خیلی عمیق. رویاهایی را میبیند که زمانی خود تو هم میدیدی. خواب میبیند در شکم مادرش و با کشتی آمده اینجا. میبیند مادرش در کشوری که زبان مردمش را بلد نبوده، توی خوابگاه پناهندگان او را به دنیا آورده و بعد توی توالت همانجا خودش را از سقف آویزان کرده. بعد آدم پیری آمده و او را از یتیمخانه گرفته. ساعتها توی اتوبوس نشسته تا او را برگرداند به کشور خودش. او میبیند که بین آدمهایی که پیوسته گریه میکنند بزرگ میشود. او هم مثل دوران جوانی خودت خیابانها را دوست دارد، ولی نه برای جنگیدن، برای مُردن. او هم مثل تو خیالبافی میکند، اما نه برای نجات دنیا، برای نجات خودش.»
پس اگر الان زنده بودم پنجاه سال داشتم، اما وقتی بیست ساله بودم خودم را دار زدم. از آن موقع تا حالا پیوسته مرا دفن میکنند. قبرهایی عمیق دفن میکنند و مرا در تابوتی میگذارند که بوی درخت میدهد. اینجا. در کشوری که هرگز مال من نبود. در کشوری که زبان مردمش را بلد نبودم برایم دعا میخوانند و همراه با من یک ایدئولوژی هم در اعماق زمین دفن میشود.
وقتی مُردم، بهار بود. دیوارها بعد از مرگ من فرو ریختند. امیدها مُردند. بازندهها بیآنکه بدانند چه چیزهایی را باختهاند در چهار گوشه دنیا پراکنده شدند. من سوار کشتی شدم و از کشورم فرار کردم. با قطار به این جا رسیدم.
در کشورم قهوهخانهها دیده بودم. پل هایی دیده بودم که بار صدها سال را تحمل کرده بودند. زن و مردهایی دیده بودم که هر لحظه برای عشقبازی آماده بودند. آدمهایی که برهنه در نهرها شنا میکردند و درباره آزادی حرف میزدند و ترانههای زیبا میخواندند. فرزندی به دنیا آوردم که بتواند در کشوری زندگی کند که من جسارت راه رفتن در خیابانهایش را نداشتم و بعد مُردم. در بیست سالگی و حالا پیوسته مرا دفن میکنند. در کشوری که نتوانستم زبان مردمش را یاد بگیرم، نتوانستم با مردی آشنا شوم، در نهرهایش شنا کنم؛ به سالنهای تاترش بروم، در قهوهخانههایش بنشینم...در این کشور مرا دفن میکنند و هر بار در عمقی بیشتر.
پدرم جسد مرا اینجا رها کرد و پسرم را با خودش برد...اگر روزی خواستید مرا به کشورم برگردانید، هرچه از من بهجا مانده توی کیسهای بگذارید و تحویل انبار کشتی بدهید. من مخفیانه با کشتی آمدم و با کشتی برمیگردم. پسرم کیسه را تحویل میگیرد و یک شب هر چه از من باقی مانده توی قبرستان مسلمانها به خاک میسپارد. بعد روی خاک تازه و نمناک دراز میکشد. آستینش را بالا میزند و دنبال رگ میگردد. پیدا نمیکند. مچ پایش را بررسی میکند. نه. آخرین چاره این است که چانهاش را بگیرد بالا و سرش را بدهد عقب. با ناخنهای درازش که زیرشان چرک و کثیف است دنبال رگ میگردد. سوزن را فرو میکند توی رگی که به سختی پیدا کرده و بعد بیحال و گیج میشود. در رویایش کشوری را میبیند که در آن به دنیا آمده و مُرده... به دنیا آمده و مُرده و مادرش را که مدام دفن شده. دفن شده. دفن شده. تو را میبیند جناب کشیش و نمیداند شبیه چه کسی هستی، چون نه مارکس را میشناسد و نه لنین را دیده. مادرش را هم هیچ ندیده. امیدی هم نداشته. مادرش فقط خیال روزهای خوب آینده بوده. او چشمانش را که میبندد کابوس میبیند. کشوری را میبیند که مادرش او را در آن به دنیا آورده و خود را کُشته. او از این کشور نفرت دارد. از کشوری هم که در آن زندگی میکند نفرت دارد. دور و نزدیک برایش یکسان است. کشورهایی را که مادرش را کُشتهاند دوست ندارد. اما باز هم اینها مثل زهر در رگهایش جاری میشوند و آرام آرام در تمام اعضای بدنش جریان پیدا میکنند تا بالاخره از دهانش استفراغشان کند بیرون. این کشور مرا مثل استفراغ بیرون نینداخت؟ من قاتل مادر او بودم نه قاتل خودش. پناهگاهی بیآزار بودم برایش. یک انقلابی...جوانی که ایدهآلهایش را از او گرفته بودند. فقط جوان بودم. بیست سال بیشتر نداشتم. حامله بودم. به من گفته بودند باید برگردم به کشور خودم جناب کشیش. همان کشوری که همه را قبول میکرد، اما مرا نمیخواست. نمیدانستند اگر بچه به بغل برگردم پدرم مرا میکشد. از آنروز تا به حال پیوسته مرا دفن میکنند. سالها گذشته پسرم در کشوری که من از آن گریختم بزرگ شده. پدرم مُرده و پسرم شبیه مُردههاست، اما من هنوز دفن نشدهام. انقلاب نشده. همه چیز دروغ بود. دعا برایم نخوان جناب کشیش. نفرین کن. نفرینی برای همه کشورها، انقلاب و پدرم. بعد تابوتم را به خودم بده. نمیخواهم اینجا دفن شوم. از خاک بیرون میآیم و میروم جایی متفاوت. خیلی متفاوت و آنجا زیر خاک میخوابم. اگر خوب بگردم حتما کشوری پیدا خواهم کرد که وجدان داشته باشد. کشوری که شبیه کشور من و شما نیست. پسرم و پدرم را که مُرده نیز توی تابوت میگذارم و اگر ممکن باشد همه اعتقادات قدیمی را که از توی قفسهها برداشته شدهاند... میروم. جایی دور. خیلی خیلی دور. میروم برای مرگ و آرامش در کشوری که وجدان وجود دارد.