داستان «آن شب تابستان» نویسنده«آمبروس بيرس» مترجم غلامرضا آذرهوشنگ»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

اين حقيقت كه هنري آرمسترانگ دفن شده بود، نمي توانست ثابت كند كه او مرده است. هنری آدمی يك‌دنده بود و به سختي مي‌شد او را درباره‌ی چيزي متقاعد كرد. اما، اين بار مجبور بود بپذيرد كه واقعأ به خاك سپرده شده است؛ حواس پنجگانه‌اش اين واقعيت را گواهي مي‌دادند. وضعيت او - به حالت دراز كشيده بر پشت، با دستهايي كه به حالت ضربدر روي شكم قرار گرفته و با چيزي بسته شده بود كه به سادگي قابل باز شدن بود؛ اما چه فايده از این امکان- و حبس كاملِ تمام وجودش در تاريكي سياه و سكوت مطلق، در كل مجموعه شواهدي را فراهم كرده بود كه غير ممكن بود بتوان مخالفتی با آن داشت . البته او خود هم، بي هيچ مقاومتي به اين حقيقت تن داده بود.

اما او نمرده بود. فقط به شدت مريض بود. روي‌هم رفته به انساني عليل مي‌مانست كه از سرنوشتي نامنتظر كه برايش رقم خورده بود، چندان نگراني نداشت. فيلسوف نبود؛ آدمي ساده، با قريحه‌اي معمولي و سرشار از لاقيدي بيمارگونه. در آن زمان، هيچ نشانه‌اي از بيماري در او ديده نمي‌شد. اندامي كه او مي ترسيد مبادا دچار مشكلي شوند، بي حس شده بودند؛ بنابراين هنري آرمسترانگ بي هيچ هراس خاصي از آينده‌ي نزديك، خوابيده و در آرامش فرو رفته‌بود.

اما، در آن شب تاريكِ تابستان، چيزي بالاي سرش در شرف وقوع بود. ابري كه در غربِ آسمان متراكم شده بود، گه‌گاه شكاف مي‌خورد و برقي تند از ميان آن، بيرون مي‌جهيد و به زمين مي‌تابيد. اين روشناييِ كوتاه و لرزان، مجسمه‌ها وسنگ قبرهاي قبرستان را به گونه‌اي وحشتناك به نمايش مي‌گذاشت؛ و انگار كه آن ها را به رقص وا‌می‌داشت. آن شب ، شبي نبود كه كسي براي سرك كشيدن به قبرستان نزديك شود. بنابراين سه مردي كه در آن جا مشغول نبش قبر هنري آرمسترانگ بودند، طبيعي بود كه احساس امنيت كنند.

       دو نفر از آنها، دانشجويان دانشكده‌ي پزشكي‌ای‌ بودند كه چند كيلومتر از آن جا فاصله داشت. نفر سوم، سياهپوست غول پيكري بود كه همه او را به نام جِس مي شناختند. جس سالها بود كه در آن گورستان كار مي‌كرد و مثل آچار فرانسه، به درد انجام هر كاري مي‌‌خورد. او از اين كه گورستان را مثل كف دستش مي‌شناخت، بسيار خوشحال بود.

     از كاري كه هم اكنون مشغول انجامش بود، مي شد حدس زد كه اين گورستان، آن‌چنان هم كه در دفتر آن‌جا ثبت شده است، ديگر صاحب مرده نبود. كالسكه‌اي با اسب، آن سوي ديوار در دورترين نقطه، بيرون از جاده‌ي اصلي، به انتظار آن‌ها ايستاده بود.

       نبش قبر، كار سختي نبود. به سرعت، خاكي كه چند ساعت پيش، با آن قبر را پر كرده بودند و هنوز نرم بود، بيرون ريخته شد. اگر چه برداشتن درِ تابوت، اندكي دشوارتر بود، اما سرانجام اين كار نیز انجام گرفت. جس در اين كار تخصص داشت. او با دقت پيچ‌هاي درِ تابوت را باز كرد. در را كه بلند كرد، جسدي در شلوارِ سياه و پيراهن سفيد هويدا شد. در همين لحظه، آسمان دوباره برقي زد. غرش رعدي كه پس از آن به گوش رسيد، فضاي رخوت زده‌ي گورستان را تكان داد. هنري آرمسترانگ به آرامي بلند شد و در جايش نشست. سه مرد، دهشت زده، با فريادهايي فروخورده، هر يك به سويي گريختند. هيچ چيز در دنيا نمي‌توانست آن دو دانشجو را وادار كند كه دوباره به آن‌جا باز گردند. اما، جس از جنس ديگري بود.

در سايه روشن صبحگاهي، دو دانشجو با رنگي پريده و چشم‌هايي گود افتاده از وحشت و اضطرابِ آن حادثه، همديگر را در دانشكده‌ي پزشكي ملاقات كردند. هنوز قلبشان از وحشت به شدت مي تپيد.

يكي از آن‌ها فرياد زد: « ديدي؟»

« خداي من، آره! حالا چه‌كار كنيم؟»

     آن‌ها چرخي در آن اطراف زدند. به پشت ساختمان كه رسيدند، چشمشان به اسبي افتاد كه به كالسكه‌ي كوچكي بسته شده‌بود و طناب آن به ميله‌ي چراغ كنار درِ اتاقِ تشريح گره خورده بود. ناخودآگاه وارد اتاق شدند. جس سياهه، كه بلاتكليف روي نيمكتي نشسته بود، با ديدن آن ها از جا برخاست. چشم‌ها و دندان‌هايش به نيشخندي از هم باز شدند.

گفت: « منتظر پولم هستم.»

جسد هنري آرمسترانگ، لخت روي ميز تشريح افتاده بود، با سري خون آلود و آغشته به خاك. با بيل به سرش كوبيده بودند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692