داستان «سه تا آرزو» نويسنده «کَت رَمبو» مترجم «زهرا تدین»

چاپ تاریخ انتشار:

دومین چیزی که از مادرخونده جادوییم خواستم کلوچه بود،اونم از نوعی که مادرم می پخت.اولش متوجه منظورم نشد و گفت:«بهت که گفتم،از این جور کارها بلد نیستم.»اما بعدش گفت:«آهان کلوچه،فهمیدم.» و دستهاش رو به هم قفل کرد و منو بغل کرد.

گفتم:«زنجبیلی نه لیمویی.» و همون موقع احساس کردم حالم زیاد خوب نیست،هوای اتاق برام سنگین بود و احساس میکردم دارم پرواز میکنم.»با پلیسه و سجاف دامنم بازی میکردم و با صدایی که مثل شیپور بلند بود گفتم:«بازم تلاشتو بکن.»

«باشه،باشه.»یه قرص نعنا تو دستش بود ،معلوم بود تازه نیست و قبلا استفاده شده،موی گربه هم بهش چسبیده بود.

«اوه.»

«مال خیلی وقت پیشه.نباید از یه مادرخونده جادویی بیشتر از این توقع داشته باشی.آروزی سومت چیه؟»

«میخوام مامانم برگرده.»

«بهت که گفتم-نمیتونم.»

«میدونم.آروزی سومم اینه که واقعا یه مادرخونده جادویی داشته باشم که بتونه مامانم رو برگردونه.»