داستان کوتاه «ای کاش قلبم بی آن که بشکند، مقاومت نماید» نویسنده «كریستین بوبن»؛ مترجم «غزال شهروان»

چاپ تاریخ انتشار:

 

   درخت همچون عظمتی در روشنایی پاییز روبه روی خانه ایستاده است. تو در حالی که به درخت پشت نموده ­ای، نزدیک پنجره و بی اعتنا ایستاده­ ای. هرگز نخواستی به کسی عشق بورزی. زیرا که هرگاه لحظه­ ای چشم از آنان بردوختی، محو شده و به سایه ­ها می ­پیوستند. حتی درختان نیز هر لحظه امکان دارد، بگریزند و بی­ وفا شوند. اما تو به درختان و به حضور سبز و منورشان، اطمینان داری.. این روزها درختان، بهترین دوستان تو هستند. بهتر از هرکسی می­دانی، غمخوارت نه تنها در خلوتکده­ رهایت نمی­ کند بلکه همواره به تنهایی ­ات روشنی و جلا می­ بخشند. آری؛ این باور، نحوه­ی معاشرت با دوستان را به تو می­ آموزد. خواه مرد باشد یا زن و یا درختی این چنین بر بلندای شکوهش، بی بدیل... این درخت در روستای سنت اندراس واقع در ایزر است؛ جایی که تو گاه برای اقامتی کوتاه و فراغت از هر نوع فعالیتی از جمله نویسندگی، بدانجا پناه می­بری. اندکی پایین ­تر از روستا روبه روی خانه­ ای دیگر نیز درختی به همان عظمت اما با شاخ و برگی درهم، افراشته است؛ گویی که تا به قلب آسمان می­رسد. تو با آن شاه درخت، خلوت کرده ­ای. عکس­اش را در کیف جیبی­ ات گذاشته ­ای و این تنها چیزیست که همیشه همراه توست. مردم گاه و بی­گاه، در دلتنگی­ های سفر و یا نبود عزیزان شان عکسی را به تو نشان می­دهند و می­گویند: «این ها زن و بچه­ هایم هستند.» اما تو فقط عکسی از درختی غول آسا داری که چون توضیحی برایش نداری، به کسی هم نشان نمی­ دهی. این یک درخت است که حتی متعلق به من نیست. این درخت در باغی است که آن نیز در تملک من نیست. این فقط یک درخت است؛ روشن­ ترین تصویر از زنی که از آن عکس گرفته است. وی سرگرم شستن ظرف­­ ها در آشپزخانه بود که سرش را بلند کرد و این درخت را در میان چهارچوب پنجره ­ی کوچک آشپزخانه دید. فوری از آن عکس گرفت و برای من فرستاد؛ برای ابراز آنچه که امروز در همهمه­ ی زمان و طغیان نور آگوست دیده است؛ با هیأت قلبی که آن روز متحول شده و یا در حال سکون باقی ماند؛ برای یادآوری این که اینجا دنیاست و اینها هم چشم­ های من هستند؛ در ساعاتی خارق العاده از یک روز فراموش نشدنی. این درخت غول­ آسا سال­هاست که مؤنس­ات است. درخت دیگر، همانی است که امروز صبح تازه با آن آشنا شدی. اولین بار آن را اواخر تابستان دیدی. در حالی چای را زیر شاخ و برگ­هایش می ­نوشیدی که سایه ­­اش بر سر و فنجانت گسترده بود. امروز؛ در ماه برگ­ریزان، دومین قرار ملاقاتتان است. هوا خنک است. شیشه ­ای میان شما واقع است. تکّه شیشه­، چندان مانع بزرگی برای جدایی نیست. درخت حسی از شادابی و نشاط را سخاوتمندانه اهدا می ­نماید. شیرینی حضورش در فضای خانه و جایی که تو در آن آرمیده­ ای، نفوذ می­ کند. شب را در خانه گذراندی و اکنون قصد خروج داری. وقتی که برای صرف صبحانه به سوی پایین و آشپزخانه می ­روی، دو زن از ساکنان منزل را آنجا می­ یابی که ساعاتی قبل در اطراف و حومه ­ی شهر قدم زده بودند. قهوه ­یشان را با تو قسمت می­کنند. بر روی دیوار مقابل، نقاشی از بونارد به چشم می­خورد. اقامتگاه دوران کودکی نقاش در گرند لمپس واقع شده و چندان از اینجا دور نیست. یکی از زنان جوان لب به سخن می­گشاید. پیرهنش رنگی یکسان با تابلوی نقاشی دارد؛ رنگ­های تیره و روشن متمایل به خاکستری؛ رنگ­هایی از جنس تابستان گذشته و هم صدا با عشقی گمشده. آغوشی پر از گل­های بهشت: صورتی و یاس بنفش.گفتگو درباره­ی نقاشی مانند بحث راجع به ادبیات نیست؛ بسیار جالب و دلنشین ­تر است. وقتی که راجع به نقاشی صحبت می­کنی، به سرعت گفتگو را به پایان می­رسانی و سکوت را از سر می­گیری. نقاش کسی است که گوی بلورین میان ما و دنیا را با نور و ابر روشنی که خیس از سکوت است، می ­زداید؛ کسی که بی­ وقفه در حال ارسال عکس­هایی از دنیا برای ماست؛ تعداد بی­ شماری از تصاویر؛ به اندازه­ای که نمی­ توان آنها را در یک کیف پول جای داد و هرازگاه با خود به هرجایی برد. دنیا مسیری است که در ضربان قلب یک غریبه تجلّی یافته است. اینجا یعنی قلب غریبه ­ای که در وجودم می ­تپد. بونارد در سال 1947 به ملکوت اعلی پیوست. متن آخرین نوشته ­اش از این قرار است: «ای کاش نقاشی­ آخرم بی­آن که درهم بشکند، طاقت بیاورد و خود نیز با بال­های پروانه قبل از نقاشان جوان سال2000 ظهور یابم.» نقاشی آخرش، تصویر درخت بادامی غرق در شکوفه بود. واپسین نفس­ ها و تقلای آخر انعکاس این تصورات است: «ادامه بده... همه چیزت را برای آخرین بار ببخشای. بگذار همه­ چیز یکباره به بار نشیند. بدون ندامت همه را ترک کن و بدون هیچ تعلق خاطری، به دست فراموشی بسپار.» در برابر مرگ دو نگرش وجود دارد. انسان­ها در مبحث مرگ، همان عقیده­ ی که مربوط به زندگیست، دارند. می­ توانی در پیشه، عقیده­ و برنامه­ ای خاص پناه جویی و یا این که به وقایع اجازه­ دهی اتفاق بیفتند و راه را هموار نموده و برای عبورشان جشنی به پا کنی. ما درمورد مرگ چیزی نمی­ دانیم؛ جز این که یا در محیط بسته ­ی اتاق دستش را بر روی شانه ­یمان خواهد گذارد و یا این که در اثنای روشنایی روز، حمله­ور خواهد شد. بستگی به موقعیت دارد. در این فاصله بهترین کاری که می ­توانیم انجام دهیم، تسهیل مسئولیتش است که تقریباً چیزی برای اخذ از ما نداشته باشد. به گونه ­ای که خود همه چیز را بخشیده باشیم تا جایی که همه­ی آنچه که نصیب مرگ می­ شود، چندین دانه از شکوفه ­های بادام باشد. درخت بادامی که شکوفه زده است، در نگاه آنان که در بستر مرگ­اند، در میان دست­ها و قلبشان بی­نهایت زیباست؛ تقریباً به زیبایی درختی که در زندگی بی­ آلایش ساکنان سنت اندراس که مکانی مقدس در ایزر است، یافت می­ شود. اکنون، دیگر زن جوان لب به سخن می­گشاید و داستانی را بازگو می­نماید که به نظر عجیب می­رسد: او به علت درد و ناراحتی دستش به دکتر مراجعه می­کند. دکتر به مدت چندین بار در هفته، نسخه ­ای از تجویزهای بی­ شمار همراه با تزریقات زیاد در دستش، می ­پیچد اما ماه بعد اقرار می­کند که تزریقات متعدد لازم نبوده؛ بلکه تنها برای ایجاد اطمینان از این که وی دوباره مراجعت می­ کند، بوده است. هیچ چیزی در سرنگ ­ها وجود نداشته که برای پیگیری درمان باشد. هیچ؛ جز پوچی، فقدان... عشق بدینگونه و به واسطه ­ی چنین حیله­ای وارد شد. میان برخوردهای مداوم و تزریقات پیاپی سرنگ­های خالی، عشقی در وجود آن دو پا گرفت. راه­های دیگر شکل گیری عشق چگونه می­توانست باشد؟ این راهی است که عشق را در میان بیهوده­ کاری­ ها وعملی عبث، شکل داد و در هجوم وحشت پزشک، ترس از آسیبی که به خانواده­اش وارد آید و تصاویر ذهنی و سلطه­ ی پدر، مجدداً از بین برد؛ به واقع به خاطر هرچیزی و هیچ چیز. چندین هفته با زن در تماس نبود. زن در اندوه و الم به سر می­برد؛ رنجی که درمانی برایش نیست؛ مثل همان لحظه­ای که نقاش درمی­یابد، اثرش به اتمام رسیده است. او بی­ آن که بداند چرا؟ به ناگاه دچار درماندگی شده و درصدد تغییر جزئییات است. نقاش و اثرش آن زمان که دیگر نمی­ توانند به همدیگر کمک کنند، راه­شان از هم جدا می­ شود؛ وقتی که اثر چیزی برای القا به نقاش ندارد و نقاش اثرش را تا حد امکان غنی نموده است. آن­گاه که هنرمند در مقابل بوم نقاشی به انزوای دائمی ­اش رجوع نماید، کار به اتمام رسیده است. بونارد همیشه این لحظه را به تأخیر می­انداخت. در بستر مرگ از دوستش خواست که تغییری در درخت بادام شکوفه­ دار بدهد: «رنگ سبزی را که در گوشه­ی سمت چپ به کار نمی ­آید را با رنگ زرد طلایی بپوشان.» و یا برای گالری بسیار دوری در پاریس، نامه ­ای می­نویسد و می­خواهد که پرنده­ی سبزفام را بر روی بوم پاک کنند و آن را با رنگ قهوه ­ای بپوشانند. زن، امروز ابراز ­داشت که در قبال عشقش به مثابه نقاش قبل از اتمام اثرش است، بی­میل به اتمام و خواستار ایجاد تغییرات. سعی می­نماید که از لحظات تنهایی فاصله گیرد. واژه­ هایش معنای واقعی نه برای تو و نه برای خودش نیز ندارند. برای یافتن مفری در بیرون، دور اتاق می ­چرخند. در تلألؤ درختی چراغانی شده و پرنده­ی سبزفام کوچکی که انکارش محال است. تو حالا از دریچه­ ی نگاه یک نقاش، بدین زن می­ نگری. دستانش بر روی میز و سکوت در چشمانش موج می ­زند. زجه ­های تمامی زنان عاشق از این قرار است: «ای کاش قلبم بی ­آن که بشکند مقاومت نماید و پیش از عشقم با توسل به بال­ های پروانه ­ای در سال2000 ظهور یابم.»