داستان «مادربزرگ» نویسنده «هانس کریستین اندرسن» مترجم «زهرا تدین»

چاپ تاریخ انتشار:

 

مادربزرگ خیلی پیره؛ صورتش پر از چین و چروکه و همه موهاش سفید شده ؛ اما چشمهایش مثل دو تا ستاره همیشه می درخشند با و وقتی که تو را نگاه می کنند از گرما و خوبی آنها لبریز می شوی. لباس ابریشمیخوش رنگ و سنگینی می پوشه روش گلهای درشت داره و وقتی راه میره خش خش می کنه. مادربزرگ داستانهای حیرت آوری بلده و سرشار از داناییه –دلیلش هم معلومه-اون خیلی قبل از مامان و بابا زندگی می کرده.

مادربزرگ کتاب سرودی دارد با جلد نقره ای که بیشتر وقتها می خواندش و بین صفحه های آن گل رزیست،خشک و صاف، به زیبایی رزهای تازه در گلدان نیست اما مادربزرگ هنوز با اشتیاق فراوان انها را بو می کند و اشک می ریزد.« تعجب می کنم که مادربزرگ چرا به آن گل پژمرده در کتاب قدیمی اینطور نگاه می کنه؟ شما می دانید؟»چرا، وقتی مادربزرگ به رز نگاه می کنه و اشکهاش روی رز می ریزند؛ ؛ رز دوباره جان می گیرد و اتاق سرشار از عطر دل انگیزش می شود ؛ دیوارها کنار می روند و همه اطراف جنگل سبز باشکوهی میشود که در تابستان پرتوهای خورشید از میان شاخ و برگهای انبوه در آن راه پیدا می کند؛ و مادربزرگ، انگار که دوباره جوان می شود؛ دختری افسونگر، دل انگیز مثل گل رز با گونه هایی برجسته و گلگون، موهایی درخشان و مواج و قامتی قشنگ و رعنا، اما چشمها، آن چشمهای آرام و مقدس، - انگار برای خود مادربزرگ ساخته شدند. مرد جوانی هم کنارش می نشیند؛ قدبلند و نیرومند،یک شاخه گل رز به او میدهد و مادربزرگ آن را با تمام وجود بو می کشد. مادربزرگ همیشه گل رز خشکیده را مثل همان روزها بو می کشد؛ بله، به یاد آن روز می بوید؛ ؛ اما آن مرد جذاب و جوان دیگه رفته ؛ و رز در کتاب قدیمی خشکیده؛ و مادربزرگ اینجا نشسته و یک بار دیگه یک مادربزرگ پیر که به رز خشکیده لای کتاب در کتاب خیره شده.

حالا مادربزرگ مرده. زمانی روی صندلی راحتیش می نشست؛ داستان بلند و قشنگی می گفت و وقتی داستان تمام می شد،می گفت خسته شدم و سرش را به پشت تکیه می داد و چشمهاش را می بست. صدای آهسته نفسهای سنگین و آرومش به گوشمان می رسید که کم کم آرام تروخاموش تر می شد و روی صورتش آرامش و رضایت موج می زد. انگار با نور خورشید روشن و درخشان شده بود. یه لبخند قشنگ و طولانی و شاید همیشگی،چون دیگه هیچوقت چشماش را باز نکرد.گذاشتندش توی یک تابوت سیاه و هنوز لبخند می زد؛چشماش بسته بود و انگار همه چین و چروکهای های صورتش صاف شده بود؛ موهاش سپید و نقره ای به نظر می رسید و دورتادور دهانش، لبخندی دلنشین نشسته بود. هیچوقت از نگاه کردن به او که انقدر برایم عزیز بود اینطور نترسیده بودم؛ ؛ مادربزرگ مهربان. کتاب سرود که رز لای صفحه هاش بود را زیر سرش گذاشتند؛ کتابی که خیلی دوستش داشت و برایش خیلی عزیز بود؛ انوقت مادربزرگ رفت زیر خروارها خاک و به خاک سپرده شد.بالای سنگ قبرش توی کلیسا یک بوته رز کاشتند و چیزی نگذشت که رزها همه جا رو پر کردند و یه بلبل هم میانشان نشست و آواز خواند. از کلیسا صدای موسیقی و سرود آمد.

نور مهتاب روی قبر پخش شده بود اما دیگه توی اون قبر مرده ای نبود ؛ هر بچه ای می تونست حتی توی شب، برود و یه شاخه گل از بوته کنار دیوار قبرستان کلیسا بچیند. مرده ها بیشتر از ما که زنده ایم؛ می دانند و می فهمند. مرده ها می دانند گاهی وقتها چه اتفاقهای وحشتناکی بین ما زنده ها و توی این دنیا میتونه اتفاق بیفتد. حضور یه مرده بین ما زنده ها. آنها از ما بهترند؛ مرده ها دیگه برنمی گردند. زمین، پر از تابوت شد و تنها این زمین بود که آنها را در خودش جا می داد.حالا دیگه صفحه های کتاب سرود، به شکل گرد و غبار در آمدند وشاخه رز خشکیده هم با همه خاطره هاش از بین رفته. اما بالای سنگ قبر، رزهای شاداب و باطراوت باز می شوند؛ بلبل می خواند و صدای ناقوس کلیسا به گوش می رسد و هنوز خاطره مادربزرگ پیر زنده است با چشمان نجیب و عاشق که همیشه جوان بودند. چشمهاکه نمی توانند بمیرند؛یه بار دیگه مادربزرگ عزیزمون رو خواهیم دید؛ جوان و زیبا، انطور که برای اولین بار رز سرخ و خوش بو را بویید؛ همون رزی که حالا گردوغبار داخل یه قبره.