داستان «خانه¬ی ارواح» نويسنده «ويرجينيا ولف» مترجم «منصوره وحدتي احمدزاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خانه¬ی ارواح» نويسنده «ويرجينيا ولف» مترجم «منصوره وحدتي احمدزاده»

هر ساعتي كه بيدار مي­ شدي دري بسته مي­شد. دست در دست از اتاقي به اتاق ديگر مي­ رفتند، جایی چیزی را جا به جا می­ کردند،‌ جایی دری را باز مي­ كردند، تا مطمئن شوند؛ زوج اثيري.

زن گفت:‌ "اينجا گذاشتيم." مرد اضافه كرد:‌"آه، اينجا هم." زن نجوا كرد:‌ "طبقه ­ي بالاست." مرد زمزمه كرد: "و توي باغ." آنها گفتند: "آرام،‌ وگرنه بيدارشان مي كنيم."

اما شما ما را بيدار نكرديد. آه، نه. شاید کسی بگوید: "آنها دارند دنبالش مي­ گردند، پرده را مي ­كشند." و همچنان به خواندن يكي دو صفحه ادامه دهد. بعد مطمئن شود:‌‌‌ "حالا آن را پيدا كرده ­اند." مداد را روي حاشيه متوقف كند. و بعد خسته از خواندن، ممكن است از جا بلند شود و به چشم خود ببيند که تمام خانه خالي است. درها بازند و فقط صداي بغبغوی كبوتران چاهی شاد و ماشين خرمن كوب از مزرعه به گوش مي­رسد. "براي چه به اينجا آمدم؟ دنبال چه بودم؟" دست­ هایم خالي بودند. "شايد از آن وقت در طبقه ­بالا باشد؟" سيب ­ها در اتاق زیر شیروانی بودند. و باز آن پایین، باغ مثل هميشه آرام بود، فقط كتاب توي علف ­ها رها شده بود.

اما آنها آن را در مهمان خانه پيدا كرده بودند. هيچ گاه کسی نمی­ توانست آنها را ببیند. شيشه پنجره سيب­ ها را منعكس مي­كرد، و گل­های رُز را. تمام برگ­ها توي شيشه سبز بودند. اگر در مهمانخانه راه مي­ رفتند سیب­ ها فقط روي زرد خود را نشان می­دادند. با اين حال،‌ يك لحظه بعد اگر دری باز مي­شد کف زمین پخش مي­شدند،‌ به ديوارها مي­چسبیدند، از سقف می ­آویختند.‌ چه؟ دست­هایم خالي بودند. سايه­ ي توکایی از روي قالي گذشت. از اعماق چاه­هاي خاموش كبوتری چاهی بغبغو كرد. نبض خانه به آرامي مي­زد: "امن . امن. امن." گنج دفن شد؛ اتاق ..." نبض لحظه ­ای ایستاد. آه،‌ گنج مدفون آن بود؟

لحظه ­ای بعد نور رنگ باخته بود. بيرون توي باغ؟ اما درختان تاريكي را در پرتو سرگردان خورشيد می تنیدند. پرتو سوزانی را كه هميشه پشت شيشه جستجو مي­ كردم، چقدر زیبا و لطیف زير سطح فرو رفت. شيشه مرگ بود، مرگ بين ما بود. اول به سراغ زن می ­آید، صدها سال پيش. بعد خانه را ترك مي­كند، تمام پنجره ­ها را مهر و موم مي­كند و اتاق­ها تاريك می­ شوند. مرد خانه را ترك كرد. زن را ترك كرد. به شمال رفت. به شرق رفت، ديد كه ستاره ­ها به سوی آسمان جنوب رو کرده ­اند. به جستجوي خانه رفت، آن را رها پایین تپه ­هاي سبزه پوش دانز[1] یافت. نبض خانه با خوشحالي مي­زد:‌ "امن، امن، امن. گنج مال شماست."

باد در خيابان زوزه مي­ كشد. درختان پیچ و تاب می­ خورند. پرتوهای ماه به تندی در باران فرو می ­ریزند و پخش می­شوند، اما پرتو چراغ مستقيم از پنجره مي ­تابد. شمع استوار و خاموش مي­سوزد. زوج اثيري ميان خانه پرسه مي ­زنند. پنجره­ ها را باز مي ­كنند. پچ پچ مي ­كنند كه ما را بيدار نكنند. به دنبال شادماني­ شان هستند.

زن مي­ گويد: "ما اين جا خوابيديم." و مرد اضافه مي­كند: "بوسه ها­ي بي شمار." "بيداري در صبح" ، " نور نقره فام ميان درخت­ها..." ، "طبقه ­ي بالا..." ، "توي باغ... " ، "وقتي تابستان مي­آمد..." ، "وقتِ برف زمستان..." درهايي در دوردست بسته مي­ شوند. به نرميِ تپش قلب بر درها می­ کوبند.

نزديك تر مي ­آيند. بر درگاه مي­ ايستند. باد آرام مي­گيرد. باران نقره گون از شيشه فرو مي­ ريزد. چشم­هاي ما تارند. هيچ صداي پايي را كنارمان نمي­ شنويم. زني را كه شنل شبح و­ارش را فرش مي­كند نمي­ بينيم. دست­ های مرد حفاظی است در برابر نور فانوس. او زیر لب می­ گوید: "نگاه کن، در خواب عميق­اند، عشق روي لب ­های آنهاست."

خم مي ­شوند، چراغ نقره گون شان را بالاي سرمان نگاه مي­ دارند، زماني طولانی و عمیق به ما نگاه مي­ كنند. زماني طولانی مكث مي­كنند. باد يكسر مي­ كوبد. شعله­ی شمع كمي خم شده. پرتوهاي وحشي ماه از زمين و ديوار مي­ گذرند و در تلاقی با هم بر صورت­ هاي خميده سایه مي ­اندازند. صورت­هایی که به فكر فرو رفته ­اند، صورت­ هايي كه در جستجوي خفته ­ها و شادماني نهان خود هستند.

نبض خانه با غرور مي­ زند:‌ "امن. امن. امن." مرد آه مي­كشد: ‌"سال هاي طولانی، دوباره مرا پيدا كردي." زن نجوا مي­كند:‌ "اينجا می­ خوابيدیم، در باغ کتاب می­ خواندیم، می­ خنديدیم، سيب­ها را در اتاق زیر شیروانی غلت می­ دادیم. گنج­مان را در اینجا گذاشتيم." خم مي­ شوند. نور چراغ شان پلك هايم را می ­گشاید. نبض خانه وحشيانه مي ­زند: "امن! امن! امن!" بيدار می­ شوم و فرياد مي­ زنم:‌ "آه، گنج مدفون شما اين است؟ نوری در دل."

 


[1] - Downs تپه­های موازی هم در جنوب شرقی انگلستان

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692