بازم از کیف دستی الکس صدای زنگ آمد.الکس آهی کشید و کیفش رو باز کرد و گوشیش رو در آورد و دید که شش تا پیامک جدید داره.
خوش بگذره!
دلم برات تنگ شده!
بیشتر از این نمیتونم دوریت رو تحمل کنم!
ساعت 3 خونه ای؟
ساعت نزدیکه 3 شد اما خبری ازت نیست!
لعنتی بهم زنگ بزن!
لعنتی! اون فقط یک ساعت اومده بود بیرون.
الکس دندونهاش رو به هم فشار داد.مشغول خرید بود و داشت تلفنش رو میگذاشت توی کیف دستی اش که چشمش افتاد به یه پوستر و چیزی که روش نوشته بود.یه لحظه مکث کرد:
"مراقب جیب برهای توی بازار باشید و وسایل باارزشتون رو جای مطمئنی بگذارید."
بالاخره الکس لبخند زد."عالیه" یه لحظه فکر کرد و بعد تلفنش رو گذاشت توی جیب پشت شلوارش و مشغول گشتن توی غرفه های بازار شد.
دیدگاهها
شاد و موفق باشی
Movafagh bashi
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا