این متن میتواند، داستان دو نور از حبابی با روشنایی زرد و لامپ نئونی سفید رنگ باشد. شب بر همهجا سایه افکنده و تاریکی حکمفرماست؛ یک شب دنیوی... تنها در رختخواب، اتومبیلها در فضای گاراژ و حیوانات در جنگل آرمیدهاند. آری؛ میتوانی داستانی را بدین منوال آغاز نموده و به سرانجام رسانی: آشفتگی دو نور؛ سوا از زمان و مکان که هریک بخشی از ذهنت را روشن میسازد. اولین روشنایی به وسیلهی نئون آغاز میشود. با قدمتی چندین ساله که هرسال از اواخر پاییز، آغاز و تا ماه مارچ بازدهی دارد. سالها لامپ نئون، وزوز یکنواختی داشت؛ یکسانی سپیدی نور شیری رنگ دردناک، مقابل تاریکی شب و با حالتی یکنواخت در میانهی پنجره.
با تعدادی از بچهها و یا فرزندان خود، مرکز بیماران ذهنی را پشت سر میگذاری. تعدادی ساختمان کوتاه در انتهای علفزار سبز، پراکندهاند. آنروز آنچه که بیشتر از هرچیزی شگفتزدهات میکند، چمنزار است. |
با تعدادی از بچهها و یا فرزندان خود، مرکز بیماران ذهنی را پشت سر میگذاری. تعدادی ساختمان کوتاه در انتهای علفزار سبز، پراکندهاند. آنروز آنچه که بیشتر از هرچیزی شگفتزدهات میکند، چمنزار است. گیاهان کوتاه متراکمی که از خشکسالی، لب تشنه ماندهاند. اینها تو را سرشار از نومیدی میسازند. باریکهی آبی لجنآلود که به آرامی جاری میشود؛ مجرایی از سرناچاری که گسترده و از هم میگسلد؛ مجموعهای از گیاهان سرخورده... سبزهها همیشه به یک اندازه هستند و هیچ نقشی در سرسبزی و دیوانگی سبکبار باغ کودکان ندارند؛ حتی اگر از بین رفته و یا تکههای سیاهی را پررنگ نمایند. آنجا بایستی باغبانی را استخدام نمایند تا از گیاهان شکسته محافظت کند؛ همانگونه که افرادی را برای پرستاری از معلولان ذهنی گماردهاند. هیچ گیاهی نباید خشک و یا خیلی بلند باشد. نه بمیرد و نه چنین زندگی را تجربه نماید. کسانی که در حاشیه ایستادهاند، معمولاً میگویند: «این قبیل خدمتهای فداکارانه، نظیر نگهداری از عقب ماندگان بسیار دشوار است. اگر من جای شما بودم...» نظیر همین پیشنهادها را به باغبان هم میکنی: «چقدر نگهداری از گیاهان دشوار است. گیاهانی مثل یونیفورم سبز، سبزی نومیدانه، فرسوده و پلاسیده که لایق چنین فداکاری و زحمتی نیستند. اگر جای شما بودم...» اما گفتنیهای دیگری نیز هست که در خصوص سبزهها ابراز شود. آری؛ میتوانی بگویی: اینجا گسترهی سبزههاست. قبلاً آنها را در هر جایی دیدهای... سبزههای یکسان و یکدست؛ گیاهان افسردهی سبز، رنگ یکنواختی از تنهایی که اطراف خانهها را محسور میکنند. یک حیاط کوچک از سبزهها در میان کانون خانواده... وقتی که هوای مطبوع فرامیرسد، دوزخ وسایل چمنزنی به پا میشود. مرد خانه سبزهها را پیروزمندانه میچیند. او از عمل خویش خشنود و سرفراز از مشارکت در وظایف خانوادگی است. نارضایتی حاصل از یک هفتهی کاری در میان همهمه و شلوغی زیاد تحول مییابد. رنگهای سبز در نقاشی با ترکیب رنگ آبی و زرد حاصل میشود اما سبزی چمنزار آمیزهای از آبی و زرد نیست؛ ترکیبی از خاکستری و سیاه است. خاکستری از یک هفته کار و سیاه از یکشنبهای که به واقع هرگز یکشنبه نیست. هیچچیز؛ جز روزی قبل از هفتهی کاری دیگر. گفتنیها زیاد است؛ گفتنیهایی در رابطه با سبزهها؛ راجع به اهلی شدنشان و این پیوست سبز... و از جمله آنچه که مقابل دروازهی خانهای اشرافی، پشت حصار ویلایشان مییابی. آنجا سبزهها به وفور دیده میشوند. تعداد بینهایتی از سبزههای بالیده، در اطراف بینوایی عقلی و مکنت مالی؛ هر جا که کمبود وجدان و وفور ثروت است. در آنجا علفزار سبز پاک به دستان توانا و کارآمد باغبانان واگذار میشود. غروب زمستان که به مجتمع بیماران ذهنی میروی، سرسبزیی نمییابی. زیرا که آنجا، سبزهها در منشاء تاریکی خویش آرمیده و کارشان را به اتمام رسانده و درایت ضعیف تو نیز آنان را از یاد برده است. در اندیشهات شاید وحشت از نزدیکتر شدن به معلولان و یا پروا از آنان که در جوار ثروتشان آرمیدهاند، بهترین مانع تو از دخول یا قدمی فراتر بر سبزیشان باشد. شب هنگام نمیتوانی مرکز را ببینی. تنها پنجرهای مسی رنگ را مقابل در ورودی میبینی که کسی در روشناییاش ایستاده است؛ زیر سوسوی لامپ نئون. او ساعتها آنجاست؛ مرد درشت اندامی با لباس راحت، بازوانش را خم نموده و ساعتها بعد از صرف شام، به بیرون نظر میاندازد. در چنین اماکنی نظیر بیمارستانهای تمام دنیا که تسهیلات را آسانتر برای کارکنان فراهم مینمایند، همیشه خیلی زود سرویس داده میشود.. در میان موعد غذا و خواب، گسترهی تاریکی و علفزار وسیعی از زمان، وجود دارد. آنجا در حدفاصل غذا و خواب زیر روشنایی چراغ، مردی در لباس راحت ایستاده است. نوسان قدمها و سنگینی وزنش را میان پاها قسمت میکرد؛ ساعتهای رو به پایان و همچنان مرد فربهای پشت چهارچوب زنگزدهی پنجره؛ به مانند سایهای از جنس ورق سیاه که در مقابل نوری شیری رنگ، قرار گرفته باشد. کودک درون مرد عظیم الجثه سرش را روی بازوهایش گذاشته و برای خویش لالایی شبانه میخواند. جرأت ناگزیری که به لحظات بعد نیز سرایت میکند و این یعنی همه چیز؛ چیزی که بعد از آلودگی چمنزار در مرکز معلولان ذهنی به چشم میآید، نوسان و جنبش قدمها در زیر نور مهتابی اتاق است. سالها سپری میشوند. تصاویر، دوباره مانند یک قرار ملاقات، به ذهنت بازمیگردند: مرد فربه در لباس راحتی و جنبش تن و ساعتها این پا و آن پا کردنهایش. ساعتها، پاییز، زمستان... سرانجام روزی تو به مرکز رجوع میکنی. ناخواسته بهترین راه ممکن را برمیگزینی. در صدای زنی که با تو صحبت میکند، غرق میشوی. این زن رنجور، نمیخواهد به خاطر مشغلهی کاری، پیر و شکسته شود. درمورد پیشهاش چیزی نمیگوید جز آن که معلولان ذهنی گاهی اوقات کریه و بدمنظر هستند و گفتههایش به تو قوت قلب میدهد؛ گویی که بیماران عجیبالخلقه تنها در آنجا اندک مغایرتی با محدودهی نوع بشر دارند؛ نه در جهان بیرون.گویی که چهرهی کریه، علامت تعلق بدان جامعه است؛ همان جامعهی یکنواخت. اما او از صحبت راجع به پیشهاش خسته است. مدت زمان کوتاهی نیست که در این ساختمانهای فرسوده از آفات، زار و نحیف گشته است. این صرفاً روایت عشق است. داستانی که تو بیوقفه میشنوی، داستانی همراه با دیگر دریچههای نور؛ چراغها. زنی که با تو صحبت میکند، همسر و بچّه دارد. بچّههایش را میبینی اما همسرش را نه. غمزده میشوی. گاهی اوقات چشمها نیز خطا میکنند. اصلاً زوجی را که به معنای واقعی زن و شوهر باشند، نمیشناسی. هرگز نتوانستهای با چنین موردی برخورد داشته باشی. تو تنها دو شخص سوا از هم و منفرد دیدهای؛ نه یگانگی و یکپارچگی آنان را. بیزاری بچگانهای از هرگونه گردهمایی داری. گردهمایی که با حضور دو نفر و با صحبت راجع به مباحث محنتبار آغاز میشود: «شوهرم و من، ما فکر میکنیم که...»، «زنم و من، ما عادت داریم که...» زنان عموماً دوستدار ازدواج هستند. آنها با ارادهای پولادین و با سماجت، خواهان تشکیل زندگی هستند. مردان نیز موافق این مسئلهاند؛ یا حداقل اینگونه تظاهر میکنند. مردان بدانگونه به ازدواج میاندیشند که گویی میخواهند وارد حرفهی جدیدی شوند. آنان قوانین این حرفهی جدید را از همان راهی که کودکان تکالیفشان را میآموزند، فرا میگیرد؛ توأم با غرولند و شکایت. زیرا آنها انتظار چندانی از ازدواج ندارند. یک مرد از زندگی زناشوییاش مأیوس نمیشود و نمیخواهد که آن را حتی در مواقعی که با مشکل نیز روبهروست، خاتمه دهد؛ تنها
تنها عاملی که موجب میشود، شغلی را هرگز ترک نکرد، این است که آن پیشه به تو حس خشنودی ندهد و نقطهی پایانی بر سرگرمیهای آنی باشد. |
عاملی که موجب میشود، شغلی را هرگز ترک نکرد، این است که آن پیشه به تو حس خشنودی ندهد و نقطهی پایانی بر سرگرمیهای آنی باشد. برای زنان اما وضعیت متفاوت است. مردان رفتارشان به مانند عموم جامعه است اما زنان شبیه هیچ کس نیستند. زنان با تو سخن میگویند. داستانشان به ظاهر ساده است. قصّهی عشقی که تنها متعلق به یک نفر است. آنان با هم در مرکز بیماران معلول کار میکنند. ماهها هیچ اتفاق خاصی به وقوع نمیپیوندد. اما یک روز حادثهای روی داد. به دلیل این که آن روز... نه روز قبل یا شاید هم روز بعد از آن و یا هیچوقت... اصلاً آنروز قابل توصیف نیست. آن زن نیز نمیتواند وصفش کند. از شگفتی حوادثش به وجد میآید و سیاهی عشقی ممنوعه بر تمامی انوار، غالب آمد. ابتدا درمورد طرح کارش به دروغ متوسل میشود و روز به روز دیرتر به خانه رجوع میکند. زن پاسی از شب را با مرد دیگری بهسر میبرد و بعد از آن با همسرش مراودهی کوتاهی دارد. وی کنترلی بر روند حوادث ندارد. او به فکر جدایی و در اندیشهی طلاق است. حکایت نهفته از اینجا و زیر این گنبد بیکران، آغاز میشود. مرد چیزی نمیگوید. مطلقاً هیچ عمل خاصی انجام نمیدهد. اشکی نمیریزد؛ عزایی نمیگیرد. نه رنجی از توهین و نه حتی افسردگی... شب هنگام، همهی چراغهای خانه را روشن کرده و مترصد است؛ چشم انتظار خانهای پر از نور و روشنایی. زن نیمههای شب بازمیگردد. به اتاق خواب میرود. کنار هسرش دراز کشیده و برای مدتی طولانی فقط بیصدا اشک میریزد. این قبیل داستانها، قرنها همین گونه بوده و بعد به اتمام رسیده است. مردی که زن، عاشقش بوده، او را ترک مینماید. او میرود اما همسرش همچنان آنجاست. آنها همچنان در ساختمانی که اطرافش سبز است، زندگی میکنند. همچنان هر روز در ساعتهایی مشخص از افرادی مشابه، مراقبت مینمایند. کار ماهیانه سبب میشود در مورد آنچه که موجباب آزردگیات را فراهم ساخته، تعمق نکنی. هر روز این ساعتهای تکراری که تو در اندیشهی خویش، تنهایی، خدا و یا دیگران نبودی، فرامیرسند. دیگر دربارهی همهی آنچه که گمان میکنی حل نشدنی و جانکاه است، تأمل نخواهی کرد. اینک راه گریزی نیست. هوس اگرچه مبدل به نفرت شده باشد، اما همچنان آنجا پابرجاست. زن با لبخند تلخی میگوید: «برای من دیگر جایی وجود ندارد. نه در مرکز و نه اینجا در خانه. آنجا من همه چیزم را از دست دادم. اینجا همه را به دست آوردم؛ جز آنچه که میخواهم؛ چیزی غیر از شوهر یا یک عاشق.» در داستانهای عاشقانه تنها با موضوع داستان سروکار داریم، نه عشق. اگر نگاهی به اطراف بیندازم، چیزهایی که میبینم از این قرار هستند: مردمی که یا مرده یا زخمیاند. زن و شوهرها کسانی هستند که یا در سیسالگی بازنشست شده یا این که زندگی پر رنجی را برای خویش رقم میزنند. من به هیچکدام از اینها علاقهای ندارم؛ همیشه در خانه و در عالم خواب بهسر بردن یا شیفت شبانه! من در انتظار چه چیزی هستم؟ نمیدانم. شاید هیچچیز. دستیابی به نیستی، کار بینهایت دشواریست. وقتی کودکی بیش نبودی به تو وعدههایی داده بودند. این وعدهها خود زندگی بود... پس چرا به قولهایشان عمل نکردند و چرا من همچنان امیدوارم که بدان عمل خواهند نمود. آن وعدهها؟... هرگز آدم صبوری نیستم و هیچوقت هم بازنشست نمیشوم. دیگر شبهنگام بیرون نمیروم اما این، بدین معنی نیست که خانهنشین شدهام. همسرم این مسئله را درک میکند. او همچنان چشم بهراه است و چراغها را روشن میکند. کسی به من در شناخت راهی که او در پیش گرفته، کمکی نکرد؛ جز آن چیزی که عطوفت، علیه یأس انجام داد. زن از هر تلاش و دستاویزی استفاده میکند و دوباره به تو راجع به احساس یکبارهاش میگوید... او مرگ، عزیمت و عشق تازه را به همان شیوهای که ممکن است در مورد آیندهی تعطیلات خارج از کشور و خستگی حاصل از هر گردشگاهی صحبتکنی، به یاد میآورد. سرانجام زن به خودش میخندد. بیدار میشود و رکوردهای موسیقی ویولنش را ثبت میکند. تو با او به غباری از آهنگهای سیال موسیقی گوش میدهی. این موسیقی در امتداد شب، در حومه و بر جان آدمی جریان دارد. اجرای موسیقی شب، نرم و اثرگذار است. شبی تیره در جایی که تنها دو چراغ افروخته است؛ خانهای در حومه توی ساختمانی در مرکز. دو تصویر مشتعل در هم، یک روشنایی منفرد در تمامی گسترهی تاریکی. فروغی از زندگی محال و ندامتی که میتواند جرقهی حادثه را خاموش نماید. تنها یک اشاره؛ این پا و آن پا کردن؛ شیرینی خستهکنندهای که شبیه هدیهای به خویشتن است؛ محافظت و چشمپوشی از خطای زن و لالایی که قلبی نگران برای دیگری میخواند.