داستان«اسم من الکترا است»نویسنده«جوانا لیلند»ترجمه«نگین کارگر»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان نويسي، آموزش داستان نويسي، مهدي رضايي دبيركانون فرهنگي چوك، مهدي رضايي مدرس داستان نويسي، داستان زيبا، شعر زيبا، كارگاه داستان نويسي، جلسه داستان نويسي، آكادمي داستان نويسي، مقاله ادبي، مقاله علمي، مقالات مفيد، مقالات اجتماعي، جملات زيبا، جملات خنده دار، جوك، اس ام اس، ارتباط جنسي، روابط جنسي، جايزه ادبي شعر، جايزه ادبي صادق هدايت، جايزه گلشيري، شعر طنز، كلاسيسيم، مدرنيسم ادبي، پست مدرن، رئاليسم ادبي، رئاليسم، سوررئاليسم، عكس هنرمندان، عكس هنري، مكتب هاي ادبي، ناتوراليسم، رئاليسم جادويي، سبك مكتب هاي فرانسوي، مكتب پارناس، دادائيسم، نويسنده،‌شاعر، اجتماع، ماهنامه ادبي، ماهنامه ادبيات داستاني چوك، ماهنامه ادبيات داستان، ماهنامه ادبي، ماهنامه فرهنگي، هفته نامه ادبي، هفته نامه فرهنگي، سبك ادبي، سبك هاي ادبي، داستان كوتاه،فيلمنامه، نمايشنامه، طرح رمان، ماهنامه ادبيات داستاني چوك، سينماي جوان، كانون ادبيات ايران، حوزه هنري، گالري عكس، گالري نقاشي، ادبيات، عشق، ماهنامه ادبیات داستانی چوک

 

من دختر خوشبختی هستم و بهترین خانواده جهان رو دارم. مامان و بابا آدمای مهمی هستن و وقتی ما بیرون از خانه هستیم باید درست رفتار کنیم ولی وقتی خونه هستیم بازی می کنیم و می خندیم و خوش می گذرونیم.

مامان میگه" تو اونا رو لوس کردی" و دست به سینه می ایسته و اخم می کنه ولی بعد می خنده و اونو می بوسه و اینطوری من می فهمم که حرفش جدی نبوده.

ما بازی های متفاوتی انجام می دیم. مثل یکیش که اتاق نشیمن کل دنیا است و میز و صندلی ها قاره های اون هستن. بعد بابا همه چیز را در مورد سفرهایش به ما می گه اما می گه بهترین خاطره اش مال وقتی بوده که مامان را دیده و عاشقش شده و میگه" به این می گن پایان خوش"

اون یه پدر معرکه است و همیشه خوب و بامزه است.وقتی مامان آه میکشه و میگه که موهای سفیدش هر روز داره بیشتر میشه، اون می خنده و میگه:" همین روزا موهای منم سفید میشه ، اونوقت تازه می شیم دو تا آدم پیر ریزه میزه که از شدت خستگی با هم توی تراس دراز میکشن" بعد مامان را بغل میکنه تا حالش خوب بشه.

بابا به من اجازه میده پشتش سوار بشم و دور اتاق یورتمه برم و صدای اسب در بیارم و بعد روی زمین قلط بزنم.
گاهی اوقات "قایم باشک بازی می کنیم و یا" دختره اینجا نشسته گریه میکنه" ، هرچند بابا از این یکی زیاد خوشش نمیاد برانکه مجبوره چشماشو ببنده و دنبال من بگرده، میگه دوست دارم همیشه همه چیز را ببینم. به زن خوشگل و بچه های نازم نگاه کن! ولی بعد لبخند می زنه و هرطور شده بازی می کنه. برای همینه که میگم اون واقعا بابای خوبیه.

هیچ کس به خوبی بابای من نیست. وقتی کوچولو بودم می خواستم باهاش ازدواج کنم. خب کوچولو بودم دیگه. وقتی بهش گفتم ، گفت:" مامان چی میشه اونوقت؟ ؛ تو که نمی خوای من مامان را ناراحت کنم، می خوای؟"

البته که نمی خواستم. بعد گفت که من همیشه دختر دوست داشتنی و دوست او خواهم بود، مثل برادر و خواهر ها، من برادر اخمویی دارم – خیلی خیلی اخمو تر از بابا.

مامان هم خوبه ، اما یه جورای دیگه خوبه. بابا با ما بازی میکنه و کاری میکنه که بخندیم و مامان شب ها برامون قصه میگه. من اون قصه را دوست دارم که خودش بچه بوده و یاد می گرفته چطور یک شاهزاده خانم باشه . اون میگه که مامان و باباش خیلی جدی بودن و هیچ وقت هیچ تفریحی نداشتن و اون فقط موقعی خوشی را تجربه کرده که با بابا ازدواج کرده. بعد تعریف میکنه که چطوری با هم آشنا شدن و این یه داستان رویائیه. مثل اون داستانایی که پیرها برامون تعریف می کنن، ولی نه اونقدر ترسناک.
خب، قسمت اولش ترسناکه برانکه بابا مجبور بوده با یه هیولا روبرو بشه، اما خوب بعدش مامان رو می بینه و اونا در یک چشم به هم زدن عاشق همدیگه میشن. مامانم میگه:" مثل این بود که سالیان ساله که همدیگه رو می شناسیم و تکه گمشده وجود همدیگه هستیم" ، بعد لبخند می زنه و من می فهمم که داره اون روزا رو به یاد میاره.

وقتی بابا داستان را تعریف می کنه، برادرم دلش می خواد راجع به هیولا بیشتر بدونه و بابا هیولا را مسخره میکنه چون میدونه من هیولاها و چیزهای وحشتناک را دوست ندارم. میگه :" من از اون یه هیولای خوب ساختم . به من حمله نکرد و کارم را نساخت. اون تصمیم گرفت بشینه با من حرف بزنه و بازی های هوشی انجام بده" بعد بابا می خنده و اگه مامان اونجا باشه میگه :" درست مثل خانم ها، حرف، حرف، حرف"، مامانم میگه:" نصفش زن بود ولی یادت رفت بگی نصف دیگه اش شیر بود". بابا می خنده و میگه :" آره ولی بالاتنه اش زن بود، برای همین می دونستم که مثل یک زن فکر میکنه و هر سئوال هوشی ای که ازم بپرسه جوابش اینه :" مرد" بعد دوتاشون می خندن و مامان میگه:" عین باباتون بود هیچ وقت راجع به هیچی جدی نبود".

این داستان مورد علاقه منه چون بابا توش قهرمانه و همه بعدش به خوبی و خوشی زندگی می کنن.