داستان«سگ خوشبخت» نويسنده«صباح‌الدين علي» ترجمه«مژده الفت»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان،«سگ خوشبخت» نويسند،ه«صباح‌ا،لدين علي» ترجم،ه«مژده الفت»

 

چرا مدام تلخ بنویسم؟ دوستانم، دوستان نازک‌دلم، خوششان نمی‌آید. می‌گویند:«چرا همش چیزای منفی و معیوب رو می‌بینی؟ همش می‌خوای از گرسنه‌ها و برهنه‌ها و گرفتارها بنویسی؟ از بچه‌های روزنامه‌فروش و آشغال‌ جمع‌کن؟ از اونا که روی یه وجب خاک می‌خوابن و واسه یه لقمه نون شکم همدیگه رو پاره می‌کنن؟ اونایی که توی زندون ذره‌ذره آب می‌شن؟ اونایی که به دکتر و دوا دسترسی ندارن؟ هیچ‌چیز دیگه‌ای واسه نوشتن وجود نداره؟ چیزای خوب و قشنگ؟ چرا همه کاراکترای داستانای تو آدمای رنگ‌پریده و غمگینن؟ توی این مملکت آدم شاد و خوشبخت وجود نداره؟»

البته که وجود دارد. باید گشت و پیدا کرد. زیاد هم سخت نیست. نه فقط آدم خوشبخت که حتی سگ‌های خوشبخت هم وجود دارند. تصمیم گرفتم این‌بار به‌جای گرسنگی، اضطراب و نفرت، از آسایش و رفاه و عشق بنویسم.

خانه ما در خیابانی عریض واقع شده پُر از درختانی که با هزینه پرورش و نگه‌داری هر کدام‌شان، می‌توان مخارج تحصیل یک بچه فقیر را تا دوره دبیرستان پرداخت. هر روز صبح مادران جوان و شیک‌پوش بچه‌های سرحال با گونه‌های گلگون را توی کالسکه‌‌های رنگارنگ و شیک می‌گذارند و به خیابان می‌‌آیند. کالسکه‌هایی با روکشی از پارچه ابریشمی. بالای سر بچه‌ها اسباب‌بازی‌های رنگارنگی آویزان شده که با حرکت کالسکه، تکان می‌خورند. مادری با یک‌دست کالسکه را هل می‌دهد و دست دیگرش در دست دخترکی است که سر سوتی را در دهانش گذاشته. دخترکی کنار مادرش راه می‌رود و با هر قدم، دو گیس بافته‌اش را تکان می‌دهد و تندتند حرف می‌زند. گاهی هم مادرها کنار هم می‌ایستند به سلام و احوالپرسی.

بچه‌های توی محوطه بازی پارک کنار خیابان، روی زمین نشسته و با سطل و بیل پلاستیکی قصر شنی می‌سازند و بعد با یک ضربه مشت، خرابش می‌کنند. روی نیمکتی مربی بچه‌ها کتابی به زبانی بیگانه می‌خواند. خانمی نوه گریانش را آرام می‌کند. روی نیمکت دیگری سه،چهار تا از مادرها نشسته و صحبت می‌کنند. همه‌چیز خوب و آرام است، ولی انگار توی چهره همه، حسی از کلافگی و غم هست، این‌قدر ظریف و باریک که لمس نمی‌شود. حسی که مثل رشته‌های درهم‌تنیده توری نازک، ولی محکم، آن‌ها را احاطه کرده و با کمی دقت، آن‌را لابلای خنده‌هاشان و در چشم‌هایشان به‌شکل بی‌تفاوتی و سردی می‌بینی. وقتی حرف می‌زنند یا به حرف دیگران گوش می‌دهند، انگار مشغول فکر کردن هستند، درحالی‌که به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنند و شکایتی هم ندارند. حتی متوجه افسردگی خودشان نیستند. الکی هم که شده، می‌خندند و حتی اگر از وضعیت‌شان ناراضی باشند، به‌فکر تغییر دادنش نیستند.

خدمت‌کار یکی از همین خانه‌ها، مردی شیک‌پوش است با لباسی سرتاپا قهوه‌ای که هر روز سگ کوچکی را برای گردش به خیابان می‌آورد. سگی پاکوتاه به‌رنگ قهوه‌ای روشن با گوش‌هایی بلند که تا نزدیک زمین می‌رسند. مرد، قدم‌هایش را با قدم‌های سگ تنظیم می‌کند. اگر سگ جایی درنگ کند، مرد نیز می‌ایستد. سگ که راه بیفتد، او هم به‌ راه رفتن ادامه می‌دهد. هوا که خنک می‌شود، سگ را با لباسی زیباتر از لباس خدمتکار می‌بینی. تن‌پوشی به رنگ لاجوردی با دگمه‌هایی که زیر شکمش بسته شده‌اند. لباس چنان قالب تن حیوان است که فکر می کنی خیاطی ماهر آن‌را دوخته. موهای سگ زیر آفتاب برق می‌زند. اگر سگ برود پشت درختی، تا کارش را انجام دهد، خدمتکار خیلی با احترام منتظرش می‌ماند.

این سگ به پارس کردن سگ‌های دیگر اعتنایی نمی‌کند. حتی اگر سگی به‌طرفش بیاید و روی سروکله‌اش بپرد، باز هم به‌راه خودش ادامه می‌دهد واین خدمتکار است که به‌جای سگ واکنش نشان می‌دهد. فریاد می‌‌کشد و لگد می‌زند که سگ مزاحم را دور کند. اگر تعداد سگ‌ها زیاد شود،خدمتکار فورا سگ اربابش را بغل می‌کند و لباس و موهای کثیف شده‌اش را خوب پاک می‌کند. وقتی مطمئن شود که دیگر خطری سگ را تهدید نمی‌کند، زمینش می‌گذارد و تمام بدنش را وارسی می‌کند مبادا خراشی برداشته باشد.

روزی خدمتکار را توی مغازه قصابی دیدم که به شقه‌های آویزان گوشت نگاه می‌کرد. بالاخره یک‌دست دل و جگر انتخاب کرد و به قصاب گفت:«اینو بده.»

وقتی پول را می‌شمرد، گفت:«سر درنمی‌آرم چرا جگرسیاه رو جداگانه نمی‌فروشین؟ سگ ما جگرسفید و دل نمی‌خوره. تازه جگرسیاه رو هم باید حسابی بپزیم. اگه یه تیکه جگرسفید ازدستمون دربره و قاطی جگرسیاه بشه، لب نمی‌زنه. بهش نمی‌سازه اصلا. دامپزشکش می‌گه حیوون همه‌چی رو خیلی خوب می‌فهمه. خلقت خداست دیگه»

بعد رو به شاگرد مغازه که تمام تکه‌ها را می‌پیچید لای کاغذ، گفت:«ای بابا! مگه نشنیدی چی گفتم؟ همه رو نمی‌خوام. فقط جگرسیاه رو بذار. بقیه رو بنداز کنار»

روز بعد باز خدمتکار را جلوی در باغ دیدم. انگار چیزی را توی پتوی نرمی پیچیده و بغل کرده بود و داشت سوار ماشین می‌شد. پرسیدم: سگ طوریش شده؟

-نه. خدا رو شکر. چیزیش نیست. امروز سه،چار بار سرفه کرد. با این‌که هر بهار این‌جوری می‌شه، اما بازم خانم گفت ببرمش بیمارستان یه نگاهی بهش بندازن.

موقع سوار شدن، طوری دستش را حایل کرد که مبادا سر حیوان به‌جایی بخورد. ماشین به‌سرعت دور شد.

دیروز که خدمتکار را دیدم، قلاده سگ سفید و کوچکی در دستش بود و کنار مردی با لباسی شبیه لباس خودش راه می‌رفت. کنجکاو شده بودم، پرسیدم: چی شده؟ سگ‌تون رو عوض کردین؟

با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: این چه حرفیه؟ مگه می‌شه سگ رو عوض کرد؟ سگمون توی خونه‌س. گوش کن. صداش می‌آد.

-اما سگ شما که هیچ‌وقت پارس نمی‌کرد.

-آره. اما الان نحس شده. جفت می‌خواد.

بعد نگاهی به سگ کوچک کرد و گفت:حیوون هم وقتی جفت بخواد نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه. بدقلق می‌شه. خانم فوری فرستاد دنبال دامپزشکش. اما معلوم بود دردش چیه. پیدا کردن سگی که لایق سگ ما باشه، کار آسونی نبود. خانم گفت سگ بی‌اصل‌ونصب نمی‌خوام، اخلاقش رو خراب می‌کنه. تک‌تک این ویلاها رو گشتم. پدرم دراومد تا بالاخره این سگ رو پیدا کردم.

بعد قلاده را کشید و سگ را به خودش نزدیک کرد و گفت: می‌بینی؟ با اصل‌و نصبه. حتی ایستادنش باکلاسه. آقای ما با آقای این صحبت کردن و دیدن مناسبه. یه بار من سگ‌ خودمونو می‌برم و یه بار اونا این سگ رو می‌آرن.

بعد به همکارش رو کرد و گفت: بیا بریم ببینیم از همدیگه خوششون می‌آد یا نه.

سگ مثل عروس، با ناز و عشوه دورشد.

آه! من حیوانات را خیلی دوست دارم. همه جانداران را، زندگی و زیبایی‌هاش را دوست دارم. حتی یک سگ خوشبخت هم من را واقعا خوشحال می‌کند. من برای حرف زدن از تیرگی‌ها به‌دنیا نیامده‌ام. باور کنید آرزو دارم داستان‌های شیرین و گرم و شاد بنویسم.

فکر می‌کنید اگر همه مردم دنیا به اندازه این سگ آسایش و آرامش داشته باشند، باز هم داستان‌های من و حرف‌هایم تلخ خواهند بود؟

 

دیدگاه‌ها   

#1 رحیم فلاحتی 1392-06-17 05:50
داستان زیبایی بود .
از خواندنش لذت بردم .
باتشکر از خانم الفت به خاطر ترجمه ی خوبشان !

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692