داستان«سلمانی رفتن دیوید»نویسنده«کن الکس»مترجم«نگین کارگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

وقتی دیوید به بیرون از درب جلویی ساختمان قدم می‌گذارد، نور خیره‌کننده و سفید خورشید برای لحظه‌ای چشمش را می‌زند و او ناخودآگاه دست پدرش را می‌گیرد.

این اولین روز گرم سال است، گرمایی غیرمنتظره مانند یک پل بهار را به تابستان متصل می‌کند.

پدر و پسر در راه رفتن به سلمانی هستند؛ کاری‌که همیشه با هم انجام می‌دهند.

همیشه یک روند تکرار می‌شود. پدرش در‌حالی‌که با دو انگشتش سیگاری روشن به دست دارد به دیوید اشاره می‌کند، سپس خواهد گفت: «دیگه وقتش رسیده که از موهات جارو درست کنیم»؛ «شاید خودم باید دست به‌کار بشم، جنت؟ اون قیچی سلمانی کجاست؟»

گاهی اوقات پدرش به دور اتاق نشیمن به‌دنبال او می‌دود و وانمود می‌کند دارد گوش‌های دیوید را می‌چیند. وقتی دیوید کوچکتر بود با این‌کار خیلی هیجان‌زده می‌شد و از ترس اینکه واقعا گوش‌هایش را از دست بدهد شروع به گریه کردن می‌کرد. هنوز برای اینکه از داخل گوش‌هایش مو بیرون بیاید خیلی زود بود.

سلمانی آقای ساموئل در یک اتاق دراز بالای یک مغازه چیپس‌فروشی است که باید از پله‌های تیز و بلندش بالا بروی تا به آن برسی. روی سطح هر پله از جای پای مردانی که از پله‌ها بالا و پایین می‌روند شیاری ایجاد شده است. دیوید به‌دنبال پدرش از پله‌ها بالا می‌رود اما او از اینکه نمی‌تواند مثل پدرش موقع بالارفتن از پله‌ها صدای قرچ از پله دربیاورد ناراحت است.

دیوید مغازه سلمانی را دوست دارد. شبیه هیچ کجای دیگر نیست. در آنجا بوی سیگار، مردها و روغن می‌آید. گاهی اوقات هم با آمدن یک مشتری تازه و با بازشدن درب، از راه‌پله‌ها بوی چیپس به داخل می‌آید و مردهایی‌که در نوبت نشسته‌اند همزمان بینی خودشان را بالا می‌کشند.

عکس‌های سیاه و سفید مردانی با مدل موهای جورواجور قدیمی و از مد افتاده روی تابلو عکس انتهای سالن نصب شده است.

درست همان‌جا دو صندلی سلمانی به زمین پیچ شده است. صندلی‌های سنگین، قدیمی و از مد افتاده، با پمپ پایی که درست مثل خود آقای ساموئل خش‌خش و قژ قژ می‌کند.

گوشت‌های قلنبه روی گردن چاق و چله آقای ساموئل بستگی به ارتفاع صندلی به آرامی از هم باز می‌شوند و فرو می‌روند. جلو صندلی‌ها سینک‌های گودی با دوش سرشویی است که با شلنگ فلزی بلندی به شیر وصل شده است، به‌نظر می‌رسد تا به‌حال کسی از آن‌ها استفاده نکرده است. پشت سینک‌ها آینه‌ها هستند و در سمت دیگر قفسه‌هایی پر از شانه‌های پلاستیکی (بعضی از شانه‌ها در یک کاسه شیشه‌ای هستند که داخل آن مایعی آبی‌رنگ هست)، کاسه کف اصلاح، قیچی، تیغ برای زدن موهای زیر گلو، برس مو و ده‌تیوب قرمز روشن از بریل کرم که خیلی «مرتب» روی هم کپه شده‌اند!

 

در انتهای اتاق مشتری‌ها می‌نشینند، بیشتر اوقات ساکت هستند، غیر از مواقعی‌که آقای ساموئل بین کارش استراحت می‌کند، به سیگارش پک می‌زند و دود طوسی-آبی‌اش را بیرون می‌دهد و دود مثل دم بچه گربه در هوا تاب می‌خورد.

وقتی نوبت دیوید می‌شود آقای ساموئل یک تخته پوشیده شده با تکه‌های چرم به رنگ خون گاو را روی دسته‌های صندلی می‌گذارد تا مجبور نباشد برای کوتاه کردن موهای پسر خم شود.

دیوید خیلی سریع ولی با زحمت بالا می‌رود و روی تخته می‌نشیند. آرایشگر می‌گوید: «با این سرعتی‌که تو داری قد می‌کشی، چند وقت دیگه اصلاً به این نیازی نداری، می‌شینی روی خود صندلی»

دیوید فراموش می‌کند که می‌تواند از داخل آینه به عقب نگاه کند، برمی‌گردد تا بتواند پدرش را ببیند و می‌گوید: «بابا، دیدی، آقای ساموئل چی گفت، من می‌تونم از این به بعد بجای نیمکت چوبی روی خود صندلی بشینم» پدرش بدون اینکه چشمش را از روی روزنامه بردارد می‌گوید: «آره شنیدم، مطمئنم اون‌موقع آقای ساموئل برای کوتاهی موهای تو از من پول بیشتری می‌گیره»

آقای ساموئل به دیوید چشمک می‌زند و می‌گوید: «حداقل دو برابر قیمت الان»

بالاخره پدر دیوید نگاهش را از روزنامه بلند می‌کند و نگاه گذرایی به آینه می‌کند و پسرش را می‌بیند که برگشته و به او نگاه می‌کند. به پسرش لبخند می‌زند و می‌گوید همین چند وقت پیش بود که مجبور بودم بغلت کنم و روی نیمکت بنشونمت چون خودت نمی‌تونستی از صندلی بالا بری.

آقای ساموئل می‌گوید: بچه‌ها برای همیشه کوچک نمی‌مانند، این‌طور نیست؟

همه مردهای منتظر در مغازه سرشان را به نشانه تایید تکان می‌دهند. دیوید هم همینطور.

درون آینه، سر کوچکی را می‌بیند که یک شنل نایلونی بزرگ دورش قرار گرفته و آقای ساموئل می‌چرخد و دورتادور شنل را با یک تکه پارچه پشمی به زیر یقه لباس او تا می‌زند و محکم می‌کند.

هر از گاهی موقع کوتاه کردن موهایش یواشکی نگاهی به آرایشگر می‌کند. وقتی آرایشگر به‌دور او می‌چرخد مخلوطی از بوی عرق مانده و آفترشیو به مشامش می‌رسد؛ شانه می‌زند و قیچی می‌کند، شانه می‌زند و قیچی می‌کند.

دیوید احساس می‌کند در دنیای دیگری است، دنیایی ساکت که تنها صدای موجود صدای کفش آرایشگر روی کفپوش و صدای تیغه‌های قیچی است. از پشت بازتاب نور از کناره پنجره می‌تواند بیرون را ببیند، چند تکه ابر کوچک به آرامی از قاب پنجره رد می‌شوند و جای خود را به صدای به‌هم خوردن تیغه‌های قیچی می‌دهند.

چشمان خواب‌آلوده‌اش به جلو شنل می‌افتد که دسته موهای چیده شده‌اش به آرامی برف روی شنل می‌افتند. خودش را تصور می‌کند که مثل دیگر مردها و پسرهای بزرگتر روی صندلی نشسته است و تخته نیمکت آن گوشه، کنار دیوار قرار داده شده است.

او به کتاب داستان مصوری که خاله‌اش برای کریسمس به او هدیه داده بود فکر می‌کند، دلیله موهای سمسون را کوتاه می‌کند. نکند مثل سمسون با چیده شدن موهایش نیرویش را از دست بدهد.[1]

وقتی آقای ساموئل کارش تمام می‌شود دیوید از روی نیمکت به پایین می‌پرد و خرده موهایی که صورتش را به خارش می‌اندازد از صورتش پاک می‌کند. به پایین نگاه می‌کند و موهای بلوند و ضخیم خودش را بین دسته موهای قهوه‌ای، طوسی و سیاه مردهای قبلی که روی صندلی نشسته بوده‌اند می‌بیند. برای لحظه‌ای دلش می‌خواهد که خم شود و دسته موهای بلوند خودش را از بین موهای دیگران جمع کند، ولی فرصت کافی برای این کار ندارد. وقتی به پیاده‌رو بیرون مغازه می‌رسند نور خورشید هنوز تیز است، ولی گرمای کمتری دارد و کم‌کم از اوج آسمان به پایین می‌آید.

پدر دیوید درحالی‌که به‌سمت بالای خیابان می‌چرخد می‌گوید: «بابا بهت چی گفتم، بیا بریم کمی چیپس و ماهی بخریم که مامانت مجبور نباشه برای عصرانه پخت و پز کنه»

دیوید خوشحال می‌شود و دست پدرش را می‌گیرد. انگشتانی با پوست ضخیم به دور انگشتانش حلقه می‌زنند و دیوید با پیدا کردن دسته‌ای از موهایش کف دست مهربان پدرش شگفت‌زده می‌شود.



[1] مترجم برگرفته از ویکیپدیا: سامسون و دلیله از عاشقانه‌های معروف جهان است و به زبان عبری و از تورات می‌باشد. فیلمی هم به همین نام از این داستان ساخته شده است. داستانی اساطیری است بدین مضمون: دلیله (که بسیار زیبا بوده) عاشق سامسون (که قدرت فوق‌العاده‌ای داشته است) می‌شود. ولی بنا به‌دلایلی قدرت او را در موهای بلندش میابد و آنها را کوتاه می‌کند که قدرتی نداشته باشد تا بتواند او را تصاحب کند. سامسون (که نابینا شده) هم که قدرت خود را از دست رفته می‌بیند به خواسته‌های دلیله تن نمی‌دهد. بعد از مدتی‌که به کارهای سخت مجبور می‌شود بدون اینکه خود بداند موهایش دوباره بلند شده و قدرت خود را باز میابد و معبد کافران را به دست خود روی سرشان خراب می‌کند.

 


دیدگاه‌ها   

#2 نگین کارگر 1392-06-03 03:48
سلام به شما دوست گرامی و ممنون از وقتی که گذاشتید.
قبول دارم که کارهای نویسندگان ایرانی قوی تر است اما پیدا کردن متن ترجمه نشده خوب هم کار چندان آسانی نیست. نوشته های نویسنده های برجسته آنسوی مرزها اغلب ترجمه شده و ما ناچاریم از متن های نسبتا خوب نویسندگان حال ترجمه ارائه دهیم. ترجمه یک اثر به معنی شاهکار بودن آن نیست. شاید همین که با خواندن ترجمه ها به این نتیجه برسیم که نویسنده های خودمان استعداد بیشتری در خلق اثر دارند خودش قدم مثبتی در راستای ارتقای نویسندگی نویسندگان جوان باشد. در هر حال چنانچه متن خوبی سراغ دارید که مطمئن هستید قبلا ترجمه نشده من به شخصه از آن استقبال می کنم. می توانید متن را در اختیار انجمن قرار دهید.
موفق باشید.
#1 علی پاینده 1392-06-01 16:53
متاسفانه اکثر ما فکر می کنیم که هر داستانی که توسط نویسندگان کشورهای دیگر نوشته شده خوب است. فکر می کنیم که مثلاً همینگوی هر چیز بنویسد عالیست در حالی که اینگونه نیست. بسیاری از بزرگان جهان تنها چند شاهکار دارند و بعضی از کارهایشان حتا زیر متوسط است. در این بین تنها شاید کارور کمی استثنا باشد و تعداد کارهای خوبش زیاد. خیلی از جوان های ما با شوق و ذوق فراوان سراغ کارهای ترجمه می روند. آن ها فکر می کنند چون فروش کارهای خارجی ها زیاد است پس حتماً کارهایشان بهتر از ماست در حالی که اینگونه نیست. کارهای ما را کم می خوانند چون اصولاً در ایران کسی داستان نمی خواند و مطالعه ی مردم پایین است. اگر نویسندگان دیگر کشورها درآمد آنچنانی دارند و حتا کارهایشان به فیلم تبدیل می شوند لزوماً بخاطر کیفیت نیست بلکه در آنجاها اساساً برای نوشته ارزش قائلند در حالی که بزرگ ترین نویسندگان ما فروش کتابشان بسیار پایین و درآمدشان از طریق دیگریست مثلاً کارمند یا معلمند. در مورد این کار باید یگویم که اگر یک نفر در ایران همین متن را نوشته بود هرگز با استقبالی روبرو نمی شد. کار اصلاً تعلیق نداشت و بجای آنکه توصیف ها در حرکت باشند حرکت داستان را متوقف و به توصیف و حشو بیش از حد پرداخته می شد. در هر حال به نظر من مهم نیست که کاری مال چه کسی باشد. در واقع خود متن مهم است نه نویسنده ی آن که این متن ضعیف بود .
علی پاینده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692