بانو انگشترهای نقره به انگشتانش داشت. وقتی ماجرا را با هیجان تعریف میکرد، دستهایش را تکان میداد و نگین کهربای انگشتر دست راستش نور خورشید را میشکست و روی رومیزی، نوار باریک و زرد رنگی میانداخت. گفت:«دختر سفیدرویی بود. سرووضع مرتبی داشت. میگفت وقتی محصل بوده همه کتابهای من رو با ذوق و شوق خونده و بعضیاشون رو اونقدر دوست داشته که هنوزم نمیتونه کنارشون بذاره.»
زنی که کنارش نشسته بود با حالتی نگران گفت: «این دختره اصلا واسه چی اومده بود سراغ شما؟»
بانو به شیرینیهای توی بشقاب چشم دوخته بود، باز هم قندش بالا بود و شیرینی قدغن. جواب داد: «راستش اینش رو درست نفهمیدم. وقتی گفت از هوادارهای شما هستم وشیفته کارهاتون، فکر کردم بهتره زیاد وارد جزئیات نشم.»
وقتی گفت جزئیات، با دستش توی هوا دایرهای رسم کرد. دایرهای توخالی، مثل زندگی.
زن با ابروهای درهمکشیده گفت: «از شما بعیده. به اینا میگین جزئیات؟! شما سالهاست نویسنده هستین. ندیده و نشناخته چهطور قبول کردین آخه؟»
بانو از دختر حرف زد. از دامنهای رنگارنگی که میپوشید. از موهای طلاییاش. ازینکه دستهای زشتی داشت. و بعد گفت خیلی پشیمان است که چرا وقتی از او پرسیده کدام کتابش را بیشتر از بقیه دوست دارد و او از جواب دادن طفره رفته، به او شک نکرده. گفت: «شاید حرف زدنش روی من خیلی تاثیر گذاشته بود. یه جور بانمکی حرف میزد.»
دو زن کنار دریا نشسته بودند. حرفهاشان بوی اندوه داشت. آفتاب صبح روی آب دریا بازی میکرد. بالهای باز مرغهای دریایی، گاهگاه برای لحظهای جلوی نور خورشید را میگرفت.
-دختره گفت خیال داره با نویسندهای معروف و پیشکسوت مصاحبه کنه، گفت: «قول میدم خستهتون نکنم. هر روزی که براتون مناسب بود قرار میذاریم. ضبطم رو روشن میکنم و شما هرجور دلتون خواست تعریف کنین. من خودم بعدا مرتبشون میکنم. کنترل نهاییش هم با خودتون. اگه خواستین به شکل گفتوگویی بلند وگرنه مثه زندگینامه تنظیمش میکنم.»
-نه با ناشری حرف زده بود و نه با سردبیر مجلهای. خودش تصمیم گرفته بود کتابی آماده کنه برای چاپ. گفت: «سرگذشت استادی مثه شما رو هر کسی حاضره چاپ کنه. اصلا کی میتونه همچین فرصتی رو از دست بده؟»
بانو مدام برمیگشت و کیفی را که از دسته صندلیش آویزان کرده بود، نگاه میکرد. فقط از روی عادت. ادامه داد: «پیش خودم گفتم آخه زندگی من برای کی جالبه؟ اما حرفی نزدم. سالهاست کسی درِ خونهام رو نزده. کتابهام رو فراموش کردن. میرم توی کتابفروشیها، قفسهها رو تماشا میکنم، ولی دیگه حتی یکی از کتابهام توی کتابفروشیها نیست. از فروشندهها که میپرسم، فقط سکوت میکنن.»
زن کناری ساکت بود و چشم به دریا داشت. انگار فراموش شدن نویسنده، او را نیز درهم شکسته بود.
-وقتی توی سومین جلسه دیدارمون گفت:«خب دیگه وقتشه تا اینجا یه حسابکتاب بکنیم.»، حس کردم آبجوش ریختن روی سرم. گفتم: «یعنی چی؟»
گفت:«حتما قبول دارین که اینهمه زحمت من بالاخره یه جوری باید جبران بشه .خرج رفتوآمد و غذا و چیزای دیگه. حتی باطری این ضبطصوت هم پول میخواد. حالا بگذریم از اینکه کلی هم باید وقت بذارم. انتظار ندارین که این کار رو مفتومجانی انجام بدم. مگه نه؟»....اگه یه مبلغی خرجی میخواست حرفی نبود، اما رقمی گفت که سرم سوت کشید.
بانو با عصبانیت دستش را روی میز کوبید و گفت: حرومزادهی بیشرف.
با ضربه دستش، فنجان قهوه برگشت روی شیرینیها.
زن کناری انگار این بلا به سر خودش آمده باشد، سرش را پایین انداخته و اخم کرده بود. زیر لب چیزهایی گفت که شنیده نمیشد. بعد بدون اینکه متوجه صدای بلند و لحن عصبانیش باشد، گفت: «نمی فهمم. آخه چهطور اجازه دادین؟ چرا کسی رو که نمیشناختین راه دادین توی خونهتون؟ اگه زبونم لال، صدمهای بهتون میزد چی؟»
بانو برای اولین بار از وقتی شروع به صحبت کرده بود، رو به زن کرد و با صدایی گرفته، گفت:«برای اینکه دلم می خواست یکی حرفام رو گوش کنه. دلم میخواست یکی بشینه روبهروم و بدون اینکه پرسوجو یا قضاوتی کنه تمام ماجرای زندگیم رو بشنوه. دلم میخواست تموم زندگیم رو بالا بیارم روی ذهن یکی و از شرش خلاص بشم. شاید اگه وقتی ازم پول خواست اون انگشتهای لعنتی بیریختش رو اونجوری تهدیدآمیز جلوی چشمام تکون نداده بود، هر چی میخواست بهش میدادم. به یه نویسنده تنها و فراموششده که هیچکس حرفاش رو گوش نمیده، دیگه چه صدمهای میتونست بزنه بدتر از این؟ ها؟ فوقش مرگ بود دیگه. یعنی مرگ از اینکه هر روز صبح ناچار باشی بار سنگین هشتاد و چند سال زندگی رو روی شونههات حس کنی، بدتره؟ فکر نکنم!»
مرغ دریایی از جلوی نور خورشید کنار رفت. نور زرد تابید روی میز و دیگر هیچچیز نبود جز سکوت.