دختر کنار دستیاش در تهبار همیشه تنها مینشیند و از صداها و نورها لذت میبرد. وقتی مداد دختر روی کاغذ کاهی ارزانقیمت کشیده میشود و در سراسر صفحه میرقصد او را نگاه میکند و شگفتزده میشود که چه مدت است آن دختر آنجاست، اگر زمانیکه او و همکارانش وارد بار شدهاند او آنجا بوده مدت زمان طولانیای را آنجا سپری کرده است. آیا دیروز یا پریروز یا پس پریروز او را آنجا دیده؟
آن طرف همکارانش با همدیگر بلندبلند صحبت میکردند. آنها بین او و پنجرهای ایستادهاند که رو به شهر باز میشود. انگار دلش نمیخواهد به این زودیها شب شود، او میترسد هیچوقت شب نشود. شوخیهای مربوط به شرکت همکارانش با سر و صدای حرف زدن بقیه مردم در بار مخلوط شده و به او کمک میکند روی دختر تمرکز کند. وقتی جهانش را کوچک میکند میتواند روی اصطکاک نوک قلم بر سطح کاغذ و لایه نازک کربن مداد که در طول سطور نقش میبندد تمرکز کند. درست مثل تکههایی از زغال... با همان وضوح و روشنی. دختر اگر بفهمد که موردتوجه قرار گرفته آنرا انکار میکند. چشمانش هیچموقع از روی صفحه جدا نمیشود. متوجه شد که دختر تقریباً نیمی از کتاب را خوانده، فکر کرد یا جدولها را حل میکند و یا از نقطهای اتفاقی از میانه کتاب شروع به خواندن کرده اما تصمیم گرفت اینطور فکر نکند و تصور کند که برخلاف این است و او کتاب را از اول خوانده.
باید با او حرف بزند. خودش مجرد است او هم حلقه به دست ندارد، هرچند به دست داشتن حلقه آنقدرها هم تعیینکننده نیست. به فرض اگر پارتنری هم داشته باشند که در جایی منتظر آنها باشد -در خانه یا یکبار دیگر و یا باشگاه بدنسازی- حرف زدن هیچ آسیبی به آنها نمیرساند. یک تغییر کوچک در عنوان صحبتهای عادی و معمولی روزمره میتواند باعث شود زمان برای هر دو آنها سریعتر بگذرد. حتی ممکن است به چیز دیگری هم منجر شود. مثلاً رستوران رفتن، سینما رفتن... هرچی.
ولی او نمیداند چطور سر صحبت را باز کند. جملاتش جایی بین فکرش و نوک زبانش گیر کرده است. هرچه بیشتر از این حس بترسد سختتر میتواند جملاتش را جفتجور کند و در این حالت هیچکس نمیتواند هیجان او را درک کند.
عرقی که از پیشانیاش میچکد میتواند حکایت احساسات او را برای غریبههایی که دور و برش هستند آشکار کند.
آرنج یکنفر به پهلویش خورد و باعث شد از دایره افکارش بیرون بیاید. بهسمت مردم چرخید تا کسی را ببیند -پسری اهل اچ- آر که حتی اسمش را بهخاطر نمیآورد به او نگاه کرد و منتظر پاسخ او شد. انگار کلمات هنوز هم پشت سئوالات باز جمع شده بودند و به او فشار میآوردند. تمام دستها و سینهاش از شدت هیجان قرمز شد. پسر به علامت بیاهمیت بودن واکنش او شانه بالا انداخت و رفت. وقتی بهسمت دختر برگشت او رفته بود و نوشیدنیاش دستنخورده کنار کتاب باقیمانده بود، کتابش باز بود و مدادش وسط کتاب مانده بود. او بهجای خالی دختر رفت و سعی کرد بین خطوط را بخواند و عکسهایی که چیده را ببیند اما سریعاً متوجه شد که آنجا تصویری وجود ندارد. آنجا فقط سطور و نقطههای جدا از هم هستند. صحبت بین مردم ادامه پیدا کرد و مردم آمدند و رفتند و جایشان با هم عوض شد. شهر همه آنها را فرو داد.
هنوز آپارتمانها پر نشده بود و همچنان قرار نبود شب بشود. نشست، مداد را برداشت و ورق زد.
نویسنده: گاوین برووم، نویسنده و اهل استیرلینگ اسکاتلند. او داستانهای کوتاه واترهاوس را ویراستاری میکند