داستان«پتوی مادر بزرگ»نویسنده«کت رامبو»مترجم«حمیده بهمن پور»

چاپ تاریخ انتشار:

فقط چند هفته بعد از مرگ مادر بزرگ، هر نیمه شب پتوش آهسته از تخت پایین می آمد و شروع می کرد به پرسه زدن در خانه و صدای خش خش کردنش وقتی از در رد می شد به وضوح شنیده می شد؛ و صبح مثل عاشقی که از درد عشق مرده باشد، در گوشه ایی مچاله شده می افتاد.

این پتو کار دست عمه ی بزرگم میبل بود. هم یکجورهایی غیر معقول بود و هم فانتزی. عمه میبل رنگ ها را بدرستی تشخیص نمی داد، اما مهارتش و تکه پارچه هایی که استفاده کرده بود باعث شده بود این پتو استثنایی به نظر بیاید. تکه های مخمل به نرمی گوش های موش بود و در بین نوارهای ساتن جلوه ایی خاص پیدا کرده بودند، شکوفه های گل دوزی شده هم در کنار هر درزی خود نمایی می کردند. به خاطر اینکه مادر بزرگ زن ریز نقشی بود، این پتو از سایر پتو ها کوچک تر بود ، فقط به اندازه ایی بود که تخت تک نفره ی مادر بزرگ را بپوشاند.

بالاخره یک روز صبح خیلی زود به طبقه ی پایین رفتم. پتو کنار پنجره بود، درست مثل آدمی که در زیر نور ماه دراز کشیده باشد واز مهتاب لذت ببرد ودر سوی دیگر اتاق همتایش در آیینه ایی رنگ پریده در حال دست و پا زدن بود. احساس کردم سرزده وارد شدم اما از سر وصدا و بی خوابی های شبانه خسته شده بودم. به همین خاطر بدون هیچ مقدمه ایی گفتم :" مادر بزرگ مرده." فضای اتاق عوض شد، احساس کردم که پتو از این موضوع خبر نداشته است. " چند هفته ی پیش در بیمارستان مرد." برای پتو ، داستان طور دیگری بود، فکر می کرد که چند روزی برای دیدن یکی از اقوام رفته است و بر می گردد و فقط وقتی روزها به هفته ها رسیدند نگران شده بود.

"متاسف ام" اما پتو ساکت مانده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. برگشتم و به طبقه ی بالا رفتم.

صبح پتو هنوز همانجا بود، اما وقتی نزدیک تر رفتم، دیدم که روی زمین پر از تکه پارچه هایی است که در کنار هم افتاده اند، انگار یک نفر همه ی درزها را شکافته و تکه پارچه ها از هم جدا شده بودند. پنجره را باز کردم؛ تکه ها شروع به بال زدن کردند، بالا رفتند و پیچ و تاب خوردند و مثل یک دسته پروانه از اتاق خارج شدند و فقط مشتی نخ مچاله شده به جا ماند.