داستان«بينش»نويسنده«كن الكس»مترجم«ليلي مسلمي»

چاپ تاریخ انتشار:

 

گذشته را که مرور می کنم شاید بهترین قسمتش همان داستان سیب سرخ حوا باشه. نه نه اشتباه نکن، آن زمان همه چیز عالی بود اما الان همه چیز شبیه یک رویا شده انگار که ماجرا مربوط به شخص دیگری باشه. گاهی وقت ها که بچه ها ساکتن و بعد از کار٬ کمردرد پدرمو در نمیاره حس می کنم شاید آن داستان دوباره تکرار بشه؛ اما مطمئنم که ديگه نمیشه. خیلی دلم تنگ شده برای اون موقع ها که من و زنم جوان بودیم و نمی تونستیم هیچی رو از هم پنهان کنیم. بعدها که رفتیم ودر یک جای جدید ساکن شدیم وقتی داخل خونه برهنه راه می رفتم منو دست مینداخت و به "چیز بی تربیتی" من (این اسم انتخاب او بود نه من) اشاره می کرد و میگفت باید روی اونو بپوشونم. بهش می گفتم: " من خرخره ی اون مار لعنتی رو میجوم ." سپس او به چيز بي تربيتي من نگاهي مي كرد و مي گفت: " دقيقا دركت مي كنم ." با خودم فكر مي كردم: " چقدر تغيير كرده ."

سكس يكي از اصلي ترين دلايل توليدمثل است. موقعيتش بايد فراهم بشه – هوا تاريك بشه٬ بچه ها برن بخوابن٬ هوا خيلي گرم نباشه٬ خيلي هم سرد نباشه ٬ اون هم پايه باشه اما اون هميشه وحشت داره از اينكه مبادا كسي ما رو ببينه يا صدامون رو بشنوه. راستشو بگم براي منم عجيب بود اگه اون هم بدون لباس اينور اونور مي چرخيد ؛ اونم توي اين سن٬ حالا كه همه چي تموم شده و اونم بعد از زايمان كلي اضافه وزن پيدا كرده. زندگيمون فراز و نشيب خاص خودش را داشته اما ما ديگه در مورد اون يك روز خاص حرفي نمي زنيم. اصلا ارزش نداره زندگي را ادامه داد؛ اما وقتي عاشق كسي ميشي بايد به خودت يه تكوني بدي. مي فهمي؟ اون مقصر نيست٬ من خيلي ساده ايمان آوردم. به من گفت كه سيب خود به خود از روي اون درخت افتاد وهمين تمام كاسه كوزه ها رو بهم ريخت. به من گفت كه اون مار دقيقا مشخص كرده به كدوم ميوه اصلا نبايد دست زد؛ منظورش اين بود كه دقيقا مشخص كرده كدوم رو نبايد از روي شاخه چيد. حواي من خيلي خوب بلد بود به كلمات رنگ و لعاب بده. تصويرسازيش حرف نداشت مي گفت: صداي تازيانه ي باد٬ سيب را از آن بالا تلپي روي زمين انداخت . مي گفت بوي ميوه خيلي شيرين و وسوسه انگيز و رسيده به نظر مي رسيد. داستانش رو اينجوري تعريف كرد و منم باورم شد. چاره اي نداشتم.

رو كردم به خدا گفتم: " آري خداوندا! او به من داد.اما سرزنشش مكن چون بدان آگاه نبوده." حوايم را دقيقا به همين دليل دوست داشتم و هنوز هم به همين دليل دوستش دارم. هميشه كنجكاو بوده و مي خواسته از همه چي سر دربياره. حالا هم تمام سعي مون رو مي كنيم. سخته اما داريم پيش ميريم . بچه دار شديم. اگرچه دو تا پسر بزرگمون بچه هاي بااستعدادي هستن ولي خدا مي دونه بعدا چي از آب در بيان. فقط بعضي شب ها كه همه خوابن شديدا دلم مي خواد برم بيرون و زير همون درختي بنشينم كه دوتايي با هم كاشتيم. اونجا منو ياد جايگاه قبلي ام و همون درخت ميندازه. با اين تفاوت كه سيب هايي كه از اين درخت مي افته اكثرا سبز و كرم خورده هستن و باد ملايمي كه آنها رو بالاي درخت تاب ميده مثل صداي آهي است كه ازته دل برمياد.