داستان«پرش» نويسنده«الکس جیمیسون» مترجم«شادی شریفیان»

چاپ تاریخ انتشار:

 

دید که قطار نزدیکتر می‌شود و روی ریل‌ها پرید . همیشه از این می‌ترسید که کسی عمدا ً او را هل بدهد یا اینکه ناخواسته بیفتد‌. یا حتی خودخواسته‌. آن روز وقتی بیدار شد هم پر انرژی بود و هم در عین حال بدبین، اما احساس می‌کرد دارد حس‌های جدیدی را تجربه می‌کند. می‌ترسید حتی فکر کند یک روز جرئت داشته باشد قدمی بردارد که اینقدر دوستش داشته. هروقت با قطار مسافرت
می‌کرد،اذیت می شد از اینکه قطار می‌بایست چند ایستگاه بعد از ایستگاهی که سوار شده ساعت‌ها متوقف شود چون کسی کاری را انجام داده که او جرئت انجامش را نداشته . چطور این کار را کرده؟ دویده و یکهو خودش را پرت کرده‌؟ یا اینکه خیلی آرام و ملایم خودش را به گوشه‌ی آن کشیده؟ یا اینکه اصلا به آن فکر نکرده‌، و فقط پریده است‌. دیده که قطار نزدیک می‌شود و پریده است‌. فقط یک ثانیه طول کشیده است و سپس او داخل گودالی بوده پُر از تکه‌های کاغذ‌، شیشه‌های پلاستیکی و قراضه آهن‌. وقتی کوله پشتی ورزشی و کیف پولش را روی سکو می‌گذاشت نگاه وحشت زده‌ی دو مسافر را دید، انگار قرار بود بزودی برگردد و آنها را با خود ببرد. قطار را دید که نزدیک‌تر می‌شود‌.