داستان«پنج دقيقه زندگي» ترجمه«جنيفر ريپلي» مترجم«حميده بهمن»

چاپ تاریخ انتشار:

 "سلام، مارگارت هستم، و شما؟"

تقریبا ده بار قبل از به پایان رسیدن شیفت کاری این سوال را از من پرسیده بود و من همیشه جواب داده بودم : "از ملاقاتت خوشبختم مارگارت، من راجر هستم."

"وای، چقدر حیرت انگیزه که با شما ملاقات کردم راجر! حیرت انگیز. کلمه ی جالبی نیست؟ اون هم به خاطر کلمه ی "حیرت". واینکه از چیزی یا کسی حیرت بکنی... چه کارهای جالبی میشه کرد."

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و پرسیدم، " به رنگ بیشتری احتیاج داری، مارگارت؟"

 

 

نیم نگاهی به نقاشیش انداخت. خورشید به شخصیت تاج داری که بر روی تخت در کنار رودخانه نشسته بود می تابید. همه چیز از کلمات درست شده بود. زنجیره هایی از کلمات که با مداد های شمعی رنگارنگ به خط شده بودند. با دقت نگاهی به کلمات انداختم. ملک ملک، فر فرخ، شیدا شیوا، قاصد قاصدک، آفتاب مهتاب، یاد یار...

"آه، بله، راجر. برای رنگ کردن خورشید به رنگ زرد احتیاج دارم. خورشید در مصر بسیار زرد و گرم است. رنگ زرد فریاد می زند و من فکر میکنم این همان کاریست که خورشید بیابان من انجام میدهد، دارد سر شهبانو فریاد می زند."

او داستان های بسیاری با جزئیات در مورد مصر باستان و کلئوپاترا می دانست. علتش مشخص نبود اما این داستان ها و زنجیره ی کلمات زمانی که چیز دیگری در یاد نداشت همیشه همراه او بودند. قبل از تصادف مارگارت یک زبان شناس بود و در مورد کلمات و ریشه شان مطالعه می کرد، و همین کلمات بعد از تصادف هم با او مانده بودند.

برای آوردن رنگ زرد باید به انبار در اتاق ورزش درمانی می رفتم. هرروز مارگارت یکسری بازی برای تقویت حافظه انجام می داد و سپس مشغول نقاشی می شد تا زمانی که خواهرش از سر کار برگردد، بیاید دنبالش و با هم به خانه بروند. مارگارت هیچ وقت شبیه دیگر مصدومان تصادفات خشمگین و یا عصبی نمی شد. معمولا این دسته از مصدومان به خاطر از دست دادن توانایی هایشان در انجام کارهایی که قبلا انجام می دادند، خیلی سریع خشمگین می شوند و من درک شان می کنم. اما در مورد مارگارت چون نمی توانست گذشته را به خاطر بیاورد، چیزی برای عصبانی شدن نبود.

"فراموشی از نوع پیشرفته و شدید" این مطلبی بود که همیشه دکتر معالجش به سایر دکترها می گفت. " نتیجه یک ضربه ی شدید به سر در یک تصادف رانندگی، بیست و سه ماه پیش." اما درست زمانی که مارگارت اسم من را بعد از پنج دقیقه فراموش می کرد، استعداد نقاشی همچنان با او بود.

با وجود حاذق بودن دکتر او چیز زیادی نمی دانست. او تقریبا از مارگارت ناامید شده بود و به همین خاطر به خودش زحمت نمی داد که او را بهتر بشناسد چون فکر می کرد چیزی برای دانستن باقی نمانده است.

"بفرمایید" مداد شمعی های جدید را به دستش دادم.

"سپاس گزارم، می دونستی کلمه ی "نسر" یک کلمه ی سه هم آوایی؟ به این معنا که سه تا کلمه داریم با تلفظ یکسان اما هجی متفاوت."

"جدا؟!"

" ن-س-ر به معنی کرکس، ن-ص-ر پیروزی و ن-ث-ر به معنی سخنپراکنده، که از همه هم متداول ترهست " نگاهی به من انداخت و گفت : " سلام، مارگارت هستم، شما؟ "

 

 

امروز وقتی که دوباره برای آوردن رنگ بیشتر به انبار رفته بودم، صدای عجیبی شنیدم. برای چند ثانیه فکر کردم دوباره یکی یدونه از اون دهان بندهای پرسرو صدا رو گذاشته زیرانبوهی از حوله ها اما نه دهان بند نبود، یک مار زنگی بزرگ بود. خدای من این از کجا پیداش شده بود؛ هیچ وقت هم نفهمیدم. جیغ ضیعفی کشیدم و عقب پریدم. مار آرام به طرف اتاق کاردرمانی خزید و باعث دلهره ی بیماران شد. خودم را بین مار و بیماران قرار داده بودم که ناگهان یکی عصای کمکی را داد دستم. در حالی که از ترس می لرزیدم، عصا را مثل چوب بیسبال گرفته بودم که سرو کله مارگارت پیدا شد. طوری دست هایش رو به سمت مار دراز کرده بود که انگار میخواست اهلیش بکند. به عقب هلش دادم و چندین و چند بار با عصا به سر مار ضربه وارد کردم. آنقدر زدم که زمین پراز خون شد.

کمی بعد مارگارت پشت میزش نشسته بود و از ماجرای مار چیزی به خاطر نداشت اما آشفته بود. دوباره همان مراسم معارفه اما این بار صدای مارگارت می لرزید و زنجیره ی کلمات در نواری قرمز رنگ پیچیده شده بودند.

"می دونستی کلمه Buckle دوتا معنی متضاد داره؟!" صدای مارگارت به وضوح می لرزید.

"خوب"

" خوب معنی اولش میشه بستن و معنی دومش میشه از هم جدا کردن ."

" فهمیدم" این طور فکر می کردم.

" کلوپاترا با از دست دادن آنتونی همه چیز رو از دست داد. به همین خاطر هم خودش رو با نیش یکجور مار به اسم اسپ که نماد وفاداری در مصر باستان بود کشت. اسپ؛کلمه ی زیبایست درست مثل صدای مار وقتی که میخزد. اینجوری نیست؟"

نگاهم افتاد به زنجیره ی تازه از کلمات که مثل مار روی پای کلوپاترا چنبره زده بود. نیش ریش، دام رام، باقی فانی. خورشید به رنگ قرمز بود و در سمت چپ کاغذ تاب می خورد و شعاع های پر نورش را بر ملکه ی مصر می تاباند. نگاهش کردم. ماه ها بود که داشت نقاشی کلوپاترا را می کشید.

همان روز و اندکی بعدتر دکتر مارگارت زمین خورد و همین باعث خنده ی دیگران شد. من واقعا نمی خواستم خودم را درگیر کنم، در ضمن من مار زنگی را کشته بودم و کمی احساس شجاعت می کردم.

خطاب به دکتر گفتم: "اون می دونه."

چشمکی به من زد و گفت: "ببخشید؟"

"مارگارت. می دونه که توی تکراری بی پایان گیر افتاده و نمی تونه خودش رو رها کنه. ولی می خواد که رها بشه. تا حالا بهش گوش کردین یا به نقاشی هاش نگاه کردین. همه چیز اونجاست."

لبخند متکبرانه ای زد؛ درست مثل همان لبخندهایی که دکترها تحویل کارگران بیسواد بیمارستان می دهند و گفت: " مارگارت یک بیمار خاصه. غم انگیزه و من خوشحالم از اینکه نقاشی اثر التیام بخش داره ولی چیز بیشتری در این نقاشی ها نیست."

"ولی کلمات چی؟مارگارت داره با ما حرف میزنه و ما هم باید باهاش حرف بزنیم."

"کلماتی که استفاده می کنه فقط یکسری کلمات رسوب شده در ذهنش هستند؛ همین. ببخشید..."

چه می شد کرد؛ این مرکز درمانی بهتر از این دکتر نمی توانست استخدام کند.

روز بعد وقتی به مارگارت سر زدم همچنان مشغول تکمیل کردن ملکه مصری بود ولی این بار چندان حوصله نداشت.

"سلام مارگارت. می دونستی handicap هم متضاد خودش هست، من پیداش کردم. معنی اول handicap میشه زیان یا ناتوانی اما تو بازی گلف معنی امتیاز میده، مثل اینکه بگی امتیاز برای بازیکن گلف."

"جدی!" نگاهی به من انداخت و گفت:" سلام، مارگارت هستم و اسم شما ....؟"

"راجر"

"بله، راجر" و در حالیکه نقاشی میکرد ادامه داد " نوک زبونم بود."