داستان«پیش از خاکسپاری»نویسنده«مری اینز دان»مترجم«لیلی مسلمی»

چاپ تاریخ انتشار:

مادرم در یک روز دوشنبه از دنیا رفت و من عصر روز سه‌شنبه با ماشین راهی قبرستانی شدم که خاله مارژه از دوستان خانوادگی فلن و پسرانش- سفارش کرده بود. من با یکی از پسرانش قبلاً صحبت کرده بودم. پسرش چشم‌هايي گود داشت و بسيار آهسته حركت مي‌كرد، سربسته بگم كاملاً رفتاري ديكنسني داشت. اصلاً نه ابراز همدردي كرد و نه به من دست داد؛ فقط به‌سرعت من را به سمت اتاق تابوت هدايت كرد و در حاليكه من سرگردان در ميان تابوت‌ها راه مي‌رفتم او هم پشت سرم مي‌آمد. وقتي سريع تابوت مد نظرم٬ تابوت 800 دلاري٬ را انتخاب كردم او بسيار مؤدبانه پذيرفت و سريع از همان مسير برگشتيم. جنس تابوت از يك نوع آهن مرغوب بود ولي در پوشش خيلي زشت بود. مطمئن بودم مامان خوشش نمي‌آمد از آن درپوش‌هاي زشت و براق تركه آلبالوي چهار هزار دلاري بخرم‌. مي‌تونستم صداشو بشنوم كه مي‌گه: «بستگي داره تعريفت از زشت چي باشه.» از سالن پايين رفتيم و وارد اتاقي شديم كه شبيه لابي هتل بود و صداي موسيقي از آنجا به گوش مي‌رسيد؛ صداي مارش طولاني آهنگ‌هاي مقدسي چون «بالي هاي» و «اگر به تو عشق مي‌ورزيدم» بسيار آهسته با ارگ نواخته مي‌شد. او از كنارم دور شد و من نشنيدم به چه بهانه‌اي عذرخواهي كرد و گفت كه زود برمي‌گردد. فكر كنم نيت‌اش اين بود كه به من فرصت بده رأي‌ام را عوض كنم و تابوت بهتري انتخاب كنم. مجله‌هاي جهانگردي و توريستي به‌شكل بادبزن روي يك ميز پخش بود و در فاصله‌اي كه آنجا به انتظار ايستاده بودي فرصت داشتي تا راجع به اين فكر كني كه با سهم ارثيه‌ات چكار كني. آنجا يك دفتر چند برگ قرار داشت كه پر از نمونه فرم‌هايي بود كه تنها با نام «جاستين ايكس امپل» پرشده بود. يك رديف جزوه هم آنجا بود كه راجع به نحوه‌ي اجراي مراسم عزاداري عزيزان خود كه ظاهراً يكي از عجيب‌ترين سنت‌هاي رايج در اطراف دنيا مي‌باشد مطالبي نوشته بود. يك مطلبش راجع به اين بود كه چطور مي‌تواني پس از سوزاندن جسد عزيزانت خاكستر آنها را به الماسي گرانبها و با كيفيت تبديل كني. مشغول مطالعه‌ي مقاله‌اي در مورد توسكان بودم كه فلن برگشت. دفترچه‌اي چرمي دردست داشت كه چندتا فرم داخلش بود و قرار بود دوتائي باهم پر كنيم. روي يك ميز رنگ پريده‌ي چوبي روبروي هم نشستيم. داستان «امشب» از مجله‌ي وست سايد استوري با داستان «خاطره» از مجله‌ي كتز جايگزين شده بود. فلن با صدايي ماتم‌زده سوالاتي راجع به مامان و نحوه‌ي برگزاري مراسم و نحوه‌ي پرداخت از من پرسيد و هرچه مي‌گفتم داخل فرم با خودنويس‌اش يادداشت مي‌كرد. حس كردم تايپ كامپيوتري براي مسئله‌اي مثل مرگ عزيزانت كاري بي‌عاطفه است. دستخط‌اش هم مثل نحوه‌ي برخوردش حالتي مرده و بي‌روح داشت و هرازگاه يك‌دانه شوره از موهاي قهوه‌اي رنگ پرپشت‌اش كه به عقب شانه زده بود از سرش روي سرشانه‌هاي كتش مي‌ريخت. فلن خيلي آهسته يادداشت برمي‌داشت. باحالتي قوز كرده روي چيزي‌كه مي‌نوشت متمركز مي‌شد و قلم را روي كاغذ فشار مي‌داد. وقتي داشتم امضاء مي‌كردم متوجه شدم با آن دستخط خرچنگ قورباغه‌اي٬ ديكته اسم مستعار مامان را اشتباه نوشته است. سپس كارت شناسايي‌اش را برداشت و رفت. من هم قبل از اينكه او قبض رسيد را بياورد كمي بيشتر راجع به قارچ‌هاي خوراكي توسكان مطالعه كردم. زود برگشت و دستش را دراز كرد و با حالتي پريشان انگار كه هنوز نگران فاميل داغديده‌اش باشد كمي دستش را نزديك‌تر آورد. من دست ندادم. روز بعد روز احياء بود. مامان خيلي خوشگل شده بود٬ يك كمي شبيه «اگنس مورهد»در فيلم افسون. اگر پيراهن آبي رنگ مورد علاقه‌اش را نپوشيده بود اصلاً نمي‌شناختمش. صبح روز جمعه او را به خاك سپرديم. دوهفته بعد از طرف انجمن مديريت اجراي مجالس ترحيم پرسشنامه‌اي براي تحقيق در مورد خانواده فلن و پسرانش به آدرس ايميلم فرستاده شد. دقيقاً آن لحظه دلم براي مامانم خيلي تنگ شد. پيش خودم فكر مي‌كردم چقدر بامزه بود اگر اينجا بود و درحاليكه فرم را تكميل مي‌كردم بالا سرم مي‌ايستاد.